سلام بچه ها من یک دوره ای با بکی از دختر های فامیل شدید توسط بابام مقایسه می شدم جوری که زندگیمنو زهر کرده بودن هر کار اون دختر می کرد منم باید می کردم وگرنه بابام زندگی رو برامون جهنم میکرد اون دختر ازدواج کرد بابام برای اینکه جلو شون کم نیاره به زور منو مجبور به ازدواج کرد که خیلی توش عذاب کشیدم تازه کمی شرایطم داره درست میشه اون دختر که حامله شد همه فامیلیم سرکوفت می زدن ومن شرایط بچه اصلا نداشتم بابام این سری هم من و هم شوهرم رو با زبون مار زدش اذیت می کرد از خدا خواستم که دیگه از شر این مقایسه راحت شم هر طور خودش می دونه ....و اون دختر ۲ هفته بعد از زایمانش رفت تو کما و مرد (پسر زاییده بود که اگه فوت نکرده بود فامیل رو می ساییدن که نوشون پسر شده و بقیه رو تحقیر می کردن) وقتی فهمیدم مرده اصلا برام مهم نبود و مراسمش نرفتم خوش حال نشدم ولی راحت شدم قبلا مهربون بودم حالا سنگ سنگم دلم نمی خاد ریخت فامیل رو ببینم