من باردارم دیابت بارداری گرفتم دکتر گفته فقط نون جو بخور با غذات از صبح به شوهرم گفتم بخر نرفت الان موقع شام گفتم برو بسته نشده گوش نداد منم بلند شدم اژانس گرفتم چون تا برسیم مغازه ها و خیابون یه عالمه راهه با پسرم ک چهار سالشه رفتم تمام مغازه ها رو گشتیم نداشتن فروشگاهها ..به ازانس زنگ زدم ماشین نداشت شوهرم زنگ زدم بیا حداقل دنبالم گفت نمیام گوشیو روم قطع کرد من از کوچه های تاریک و ترسناک نمیتونستم تنهایی پیاده برم مجبور شدم پیاده برم تا اژانس پیدا کنم اونم ماشین نداشت بعد دید باردارم دلش سوخت گفت بیا ببرمت عیبی نداره ..من خیلی احساس بدبختی دارم ..اومدم اینجا دردو دل کنم ..تو شهری ک هستم غریبم خانواده ام نیستن ..الان تو پارک نزدیک خونه نشستم
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
فقط یه چیزی میتونم بگم الهی محتاج بنده خدانشی حتی اگراون فردشوهرت باشه
امیدوارم توی زندگیهاتون هیچ وقت مشکلی نداشته باشید، همه چیز خوب و درست و سرجاش باشه، اما اگر خدای نکرده یه وقت گره کوری خورد به زندگیتون، خدا رو قسم بدید به ناامیدی حضرت عباس.. لحظه ای که کنار نهر علقمه.. یه چشمش به مَشکی بود که دیگه آبی نداشت و چشم دیگه اش به خیمه ها بود که دیگه روی رفتن به سمت بچه ها رو نداشت.. خدایا به حقِ دست گیرِ بی دست هیچ کس رو ناامید نکن..
به نظرم هر کسی صلاح زندگی خودش رو بهتر میدونه این که بیایم تو این شرایط سرزنش کنیم که چرا دوباره باردار شدی کار درستی نیست! استارتر برات دعا می کنم خدا به دلت ارامش بده
اخی ...چه بی فکر. ببین تو هم نباید راه بیفتی. به قول دوستمون سفارش میدادی بیارن. خودتو کوچک کردی. مردا از زن ضعیف گریان بدشون میاد...پول میده بهت تا خرجکنی یا نه؟؟ البته تقصیر تو نیست...دارم میگم راهو داری اشتباه میری. چرا منت میکشی برای نون خریدن. پول بهت بده خودت سفارش بده برای خودت خرج کن.
باشوهرم چ رفتاری داشته باشم وقتی رسیدم ..از اوناست که اصلا محل نمیده هزچقدر گریه کنی
مثل من تو بارداری کلاس رانندگی ثبت نام کردم برای جلسه دوم امتحان شهری که رفتم و رد شدم گفت دیگه نمیبرم اسمت رو بنویسی امتحان بدی منم گفتم پس پیادم کن خودم میرم اسمم رو بنویسم اونم من پیاده کرد گذاشت رفت منم رفتم تو پارک نشستم 😔
یه مامان شاد و پرانرژی که جز شادی و ارامش پسرم چیز دیگه ای مهم نیست ، خونه بهم ریخته مرتب میشه ، چای سرد شده رو میشه عوض کرد ، غذای یخ شده رو میشه داغش کرد، ظرفای نشسته بالاخره شسته میشن اما دیگه بچه هامون 1ساله یا 2ساله یا 3 ساله و ... نمیشن پس از لحظه به لحظه بزرگ شدنش لذت میبرم و سخت نمیگیرم پسر کوچولوی من مامان عاشقته