من باردارم دیابت بارداری گرفتم دکتر گفته فقط نون جو بخور با غذات از صبح به شوهرم گفتم بخر نرفت الان موقع شام گفتم برو بسته نشده گوش نداد منم بلند شدم اژانس گرفتم چون تا برسیم مغازه ها و خیابون یه عالمه راهه با پسرم ک چهار سالشه رفتم تمام مغازه ها رو گشتیم نداشتن فروشگاهها ..به ازانس زنگ زدم ماشین نداشت شوهرم زنگ زدم بیا حداقل دنبالم گفت نمیام گوشیو روم قطع کرد من از کوچه های تاریک و ترسناک نمیتونستم تنهایی پیاده برم مجبور شدم پیاده برم تا اژانس پیدا کنم اونم ماشین نداشت بعد دید باردارم دلش سوخت گفت بیا ببرمت عیبی نداره ..من خیلی احساس بدبختی دارم ..اومدم اینجا دردو دل کنم ..تو شهری ک هستم غریبم خانواده ام نیستن ..الان تو پارک نزدیک خونه نشستم