2733
2739
عنوان

داستان جدیدم

23054 بازدید | 53 پست

دوستای خوبم  داستان جدیدم اسمش (موژان) 

این داستان مربوط به دهه ی چهله

یعنی موژان خانم الان حدود هشتاد سالشه 

من سرگذشت زندگیش با تغییر و تخیل نوشتم 

ولی در کل اتفاق ها و فراز و نشیب های داستان واقعیه 😍😍😍


اینم آیدی اینستامه

داستانم اونجا هم می ذارم 

 خوشحال میشم دنبالم کنین

roman_dokhtarshomali

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱


کلاه حصیری روی سرم کشیدم پایین  که نور مستقیم آفتاب کمتر اذیتم کنه


همون طور که توی شالیزار قدم میزدم

توجه م جلب شد به چند تا از شالیکارها ی مرد و زن که به زبان گیلکی میخوندن و می رقصیدن


نا خودآگاه لبخندی گوشه ی لب هام نشست


مشت قنبر تا چشمش به من افتاد

دستپاچه شد با توپ و تشر گفت : چه خبره مگه عروسی پدرتونه که اینجا رو گذاشتین روی سرتون

عذرا با حرص گفت : چیه تورو قنبر؟

همین الان این وسط داشتی شلنگ تخته مینداختی

قنبر با چشم و ابرو به من اشاره کرد

عذرا و بقیه ی شالیکارها  نگاهشون برگشت سمت من

خودشون جمع و جور کردن

با خنده براشون دست تکون دادم گفتم : چکارشون داری مشت قنبر

بذار راحت باشن

عذرا اومد طرفم گفت : وای ببخشید موژان خانم

یکم شلوغش کردیم که خستگی کار از تنمون در بره


گفتم : راحت باشین من دیگه دارم میرم

عذرا گفت : حالا که تا اینجا اومدین بیایین یه چایی با ما بخورین

گفتم : آخه نمی خوام مزاحم تون بشم

مشت قنبر گفت : مزاحم چیه موژان خانم شما خانم ما هستین


نگاه به چهره ی ساده و بی ریای بقیه ی شالیکارها انداختم

از لبخند روی صورتشون معلوم بود که دوست دارن کنارشون باشم


گفتم : پس اگه اینطور ه یه چایی هم برای من بریزین

رفتم کنار بقیه نشستم


با اینکه هوا گرم بود ولی خوردن چای کنار بقیه بهم چسبید

مشغول صحبت با بقیه بودم

که با صدای توران  برگشتم به پشت سرم نگاه کردم

عذرا زیر لب گفت : باز این  عزرائیل خانم اومد


از جام بلند شدم گفتم: چی شده توران خانم

چرا اینجا رو گذاشتین روی سرتون


توران گفت : ترمه خانم همه جارو دنبال شما گشتیم

کی به شما اجازه داده بیایین اینجا

شمارو به  خدا ما رو با  آقا در نندازین


گفتم : خوبه خوبه شلوغش نکن

جایی نرفتم


توران گفت: بیایین بریم عمارت


خانم بزرگ ما رو فرستادن پی شما

اگه آقا بیان شما خونه نباشین دوباره شر راه میفته


یه نفس عمیق کشیدم سعی کردم آروم باشم

به توران اشاره کردم گفتم : باشه راه بیفت بریم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲


جلوی در عمارت که رسیدیم

توران  دو دستی کوبید به سرش گفت :  آقا اومدن

نگاهم افتاد به ماشین جلوی در عمارت

آروم آروم رفتم سمت در

همین که پام گذاشتم داخل

صدای خانم بزرگ شنیدم که گفت:  دختر جون اینجا ولایت شما نیست

اینجا  نظم و قانون خودش داره

سرم گرفتم بالا زل زدم به چشماش گفتم: کدوم نظم و قانون ؟

خانم بزرگ : همون طور که دود قلیونش از دهنش میداد بیرون گفت : اینجا رسمه که تازه عروس تا چهل روز تنها پاش از در خونه نمی ذاره بیرون


با پوزخند گفتم : من به این رسم و رسومات عادت ندارم


صدای قدم هایی رو از پشت سرم شنیدم

بی توجه ، بی حرکت سر جام موندم


از بوی توتون توی پیپش حدس زدم خودشه


اومد روبروم  با کمی فاصله ازم ایستاد

زل زد به چشم هام


گفت : این چکمه های گلی این بلوز و شلوار چرم مناسب تازه عروس من نیست


با حرص دندونام روی هم فشار دادم


ارسلان اینبار بلند تر گفت: کجا بودی؟


تمام توانم جمع کردم گفتم؛ رفتم توی شالیزار قدم بزنم


ارسلان گفت : همون طور که مادرم گفت : تا چهل روز حق نداری جایی بری

بعداز اونم هر جا خواستی بری

میگی خلیل ببرتت


با صدای بلند روبه توران گفت:  توران قرار بود دختر گل آقا رو برای کنیزی خانم بیاری چی شد؟ کجاست

توران چند قدمی اومد جلوتر گفت : چشم آقا

سپردم که امشب حتما بیارنش

ارسلان سرش به نشونه ی تایید تکون داد

اومد نزدیکتر  کنار گوشم گفت : از این به بعد بدون خلیل و اون کلفتی که قراره برات بیارم جایی نمی ری

تو الان زن اربابی اینو بفهم

آروم آروم رفتم سمت پله ها که خانم بزرگ گفت : عروس خانم  وقتی پسرم ، ارسلان ، آقای این خونه حرف میزنه

باید بگی چشم

شنیدی ؟!باید بگی چشم


بدون اینکه حرفی بزنم از پله ها رفتم بالا


مهتاب از بالای ایوون با پوزخند و مسخره وار گفت : اینم از عروس شهریتون


خانم بزرگ با تشر گفت : برو بتمرگ توی اتاقت زنیکه ی اجاق کور

نگاهم افتاد به مهتاب با چهره ی برافروخته 

 دویید سمت اتاقش درو محکم بست


منم رفتم سمت اتاقم

وقتی درو بستم ولو شدم روی کاناپه

باورم نمی شد این من بودم وسط این همه آدم غریبه

این من بودم که هووی مهتاب و زن دوم  ارسلان شده بودم

خوشحال میشم پیجم 

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

پارت ۳


همون طور که موهام شونه میزدم از توی آئینه به خودم نگاه میکردم

اصلا انگار نه انگار که تازه عروس بودم

با امروز دقیقا نوزده روز بود که پا به این عمارت یا بهتره بگم زندان گذاشته بودم

چه رویاهایی برای عروس شدن داشتم

فکر عروسی و عروس شدن باعث شد یادِ  شایار  بیفتم .


یعنی الان کجا بود و چکار میکرد؟

یعنی خبر ازدواج من بهش رسیده بود؟

من بهش قول داده بودم تا پایان دوره ی خدمتش منتظرش بمونم

با هم قرار گذاشته بودیم درست فردای روز ترخیص شدنش با مادرش بیان خونه مون برای خواستگاری


اه خدای من خونه مون!!!!

چشمام بستم  مادرم دیدم که کنار حوضچه ‌نشسته و مثل همیشه  پشم می تابید تا برای عروسا لحاف و تشک جهیزیه درست کنه

همیشه میگفت بهترینش برای تو درست میکنم موژان


صدای کلون درو یا الله بابا رو شنیدم که با دست پر  اومد داخل حیاط مثل همیشه  مامان رفت به استقبالش

چی شد که اینطور شد کی فکرش می کرد که به  فرهاد خان انتظامی بزرگ تهمت جاسوسی بزنن بعد از کلی خدمتی که  به نظام  و دربار کرده بود حکم  اعدام بدن و مادرم از غصه دق مرگ بشه

و من موژان دختر یکی یه دونه ی انتظام خان بزرگ برای نجات جون پدرم سر از اینجا در بیارم

خوشحال میشم پیجم 
2728

پارت ۴

موهام جمع کردم

لباس خوابم که بلوز و شلوار سفید رنگی بود پوشیدم

هنوز به هوای  گرم و شرجی گیلان عادت نکرده بودم

رفتم سمت پنجره

کمی بازش کردم که هوای اتاق خنک تر بشه

نگاهم افتاد به آسمون

آسمون صاف و پر از ستاره بود

درست مثل شب هایی که روی پشت بوم خونه مون می خوابیدیم و زل میزدم به آسمون

با صدای باز شدن یهویی در اتاقم

با ترس به در نگاه کردم

ارسلان اومد داخل اتاق گفت ؛ موژان هنوز بیداری ؟ ترسوندمت؟


یه نفس عمیق کشیدم گفتم : تو اینجا چکار میکنی

طبق قرار باید امشب پیش مهتاب باشی


ارسلان بهم نزدیک شد دستی به موهام کشید

گفت: راستش بابت اینکه غروب توی حیاط اون طور سرت داد زدم  خیلی ناراحت بودم

ولی خودت می دونی که من به خاطر موقعیتم مجبورم اون طوری رفتار کنم که بقیه حساب کار دستشون بیاد

آهی کشیدم گفتم: مشکلی نیست

من دیگه کم کم  به این چیزا عادت میکنم

حالا دیگه برو تا صدای مهتاب در نیومده


ارسلان با دستش تابی به سبیل های پرپشتش داد گفت : غلط کرده صداش در بیاد کسی نباید برای من تعیین و تکلیف کنه .


من امشب می خوام همین جا بخوابم

گفتم : ارسلان لطفا من حوصله ی متلک هاش ندارم

ارسلان گفت: حرف نباشه

وگرنه دوباره صدام میره بالا


نشستم روی لبه ی تخت

به زمین خیره شدم

ارسلان کنارم نشست دوباره دستی به موهام کشید گفت : موژان دوست ندارم مجبور بشم هربار با صدای بلند با تو صحبت کنم

از فردا تنها از خونه بیرون نرو

مادرم بهت گفت : ما رسم نداریم عروس تا چهل روز تنها جایی بره

با پوزخند گفتم: عروس!


ارسلان دستم گرفت توی دستش گفت:  درسته تو هنوز عروس من نشدی

منم به خاطر قولی که به پدرت دادم  دوست ندارم باعث رنجش و ناراحتی تو بشم

موژان درسته که تو راضی به ازدواج با من نبودی

و فقط به خاطر زنده بودن پدرت زن من شدی ولی من روز اول به شرافتم قسم خوردم که تا تو دلت با من نباشه با تو همبستر نشم

سرم گرفتم بالا به چشمای ارسلان نگاه کردم

چشم هاش گیرا بود ولی نه برای منی که دلم جای دیگه بود

ارسلان دستم بوسید گفت : موژان حرف هام شنیدی

سرم تکون دادم گفتم : آره شنیدم

بهم زمان بده

درسته عاشقت نیستم ولی تو لطف بزرگی به منو پدرم کردی

من الان دیگه زن قانونی و شرعی تو هستم

تو هم حق و حقوقی داری

بهت قول میدم خودم قانع کنم


ارسلان پیشونیم بوسید

پتو و بالشت رو از روی تخت برداشت رفت طرف کاناپه گفت : شبت بخیر


شب بخیری گفتم و خزیدم روی تخت

چشمام بستم سعی کردم بدون فکر  و خیال بخوابم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۵

از صدای همهمه  و صحبت خدم و حشم داخل عمارت از خواب بیدار شدم


از نور مستقیمی که از پنجره ی اتاقم می تابید فهمیدم که زیاد خوابیدم

نگاهم افتاد به کاناپه ای که دیشب ارسلان روش خوابیده بود

معلوم نبود کی رفته بود

از جام بلند شدم رفتم سمت پنجره

بوی نون تازه ای که معلوم بود دارن توی مطبخ میپزن باعث شد احساس ضعف و گرسنگی کنم


چندتا ضربه به در اتاقم زده شد


صدام صاف کردم گفتم : بفرمائید داخل

در باز شد

توران همراه یه دختر دوازده ، سیزده  ساله که سینی صبحانه دستش بود اومد داخل اتاق

گفت : سلام صبح شما بخیر


گفتم : صبح شما هم بخیر

توران با حرکت سر یه اشاره ای به دختری که همراهش بود کرد

که سینی رو بذاره روی میز


همون طور که زل زده بود به بالشت و پتوی مچاله شده ی روی کاناپه گفت ؛ این ترمه س

دختر گل آقا

همون که ارسلان خان دستور داده بودن برای کنیزی شما بیاد


از الان هر کاری داشتین به ترمه بگین


سرم به نشونه ی تایید  تکون دادم گفتم : باشه توران خانم

میتونین برین


توران با لحن منظور داری رو به ترمه گفت : تا خانم صبحانه شو میل کنن

تو روی کاناپه و تخت مرتب کن


ترمه همون طور که به زمین چشم دوخته بود گفت: چشم


توران رفت در پشت سرش بست


رفتم طرف ترمه

دستش گرفتم گفتم :  ترمه جان چند سالته؟

ترمه با خجالت گفت : ۱۳سال

گفتم : صبحانه خوردی؟

گفت: بله خانم

اگه اجازه بدین کارم شروع کنم


با لبخند حرفش تایید کردم


همون طور که صبحانه میخوردم

به ترمه نگاه میکردم

دختر لاغر اندام با پوست سفید و موهای بور بود

رنگ سبز چشم هاش زیباییش چند برابر کرده بود

کنجکاو بودم بدونم دختر به این زیبایی با این سن و سال چرا باید به عنوان  خدمتکار کار کنه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶


کنار حوض نشسته بودم به ماهی قرمزهایی که مشغول بازی بودن نگاه میکردم

به این فکر میکردم که ماهی قرمزهای داخل حوضچه ی خونه مون الان چه وضعی دارن

گل های شمعدونی بابا که براش خیلی عزیز بودن هنوز گل میدن یا نه

حیف که دیگه مادرم نبود تا اون حیاط آب و جارو کنه



سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم

سرم بلند کردم با دیدن خانم بزرگ از جام بلند شدم

با صدای بلند سلام کردم


خانم بزرگ‌بدون اینکه جواب سلام منو بده

گفت: من که نفهمیدم چه جادو جنبلی کردی  که پسرم حاضر شد تو دختر یه اعدامی و جاسوسُ به زنی بگیره

حداقل حالا بگو چه وردی میخونی که پسرم کفتر جلدت شده اینطور دنبالت موس موس میکنه

شبا میاد توی اتاقت روی کاناپه می خوابه


سرم گرفتم بالا زل زدم به چشم های خانم بزرگ گفتم : پدر من جاسوس نبوده و نیست


برگشتم که برم سمت اتاقم که با صدای بلند تر گفت  : من صحبت م تموم نشده دختره ی غربتی


بغض گلوم گرفته بود

ولی نمی خواستم ضعفم ببینه

آروم آروم نزدیکم شد

گفت: من هنوز  ملحفه ی سفیدی رو که شب عروسی روی  تختتون کشیدمُ تحویل نگرفتم

نکنه که تو دست مثل پدرت مشکل دار  بودی


با حرص دندونام روی هم فشار دادم میخواستم حرف بزنم

که از پشت سرم صدای ارسلان شنیدم


با صدایی که از خشم می لرزید گفت : مادر به زن من تهمت بی ناموسی میزنی؟


خانم بزرگ گفت:  ارسلان مثل اینکه یادت رفته تو خان اینجایی

من باید دهن یه مشت ارباب و رعیت ببندم

همین دیروز زن ارباب بالا محله بهم   متلک انداخت که ما هنوز دسمال زفاف عروس خان ندیدیم

اگه نمی خوای عفت زنت لکه دار بشه

از خودت مردونگی نشون بده


ارسلان  روبه من گفت : مژان برو بیرون سوار ماشین خلیل شو

الان منم میام

خانم بزرگ گفت : کجا به سلامتی ؟

ارسلان گفت : می ریم جنگل


مهتاب از داخل اتاقش اومد بیرون

آروم آروم اومد سمت ارسلان

با چهره ای در هم گفت :  چه عجب ارسلان خان !

 شمارو دیدیم

ارسلان نیم نگاهی به مهتاب انداخت

برگشت سمت خانم بزرگ گفت: بعدا صحبت میکنیم مادر

بازوم گرفت منو همراه خودش کشید سمت در خروجی عمارت

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۷

ارسلان در ماشین باز کرد

سوار شدم .

روبه خلیل گفت : پیاده شو

خودم رانندگی می کنم ..


خلیل چشمی گفت و از ماشین پیاده شد

ارسلان  نشست پشت رل

حرکت کرد

توی مسیر راه هردو ساکت بودیم


توی مسیری که می رفتیم تا چشم کار میکرد درخت و جنگل بود

همه جا سبز بود

تحمل سکوت برام سخت شده بود همون طور که بیرون نگاه میکردم گفتم : واقعا می ریم جنگل؟

ارسلان نگاهی بهم انداخت گفت  : نه می خوام ببرمت  سربه نیستت کنم

با تعجب بهش نگاه کردم گفتم : شوخی میکنی یا از من عصبانی هستی ؟

گفت: خودت چی فکر میکنی


گفتم: چرا مگه من کاری کردم

خانم بزرگ به من بی احترامی کرد

ارسلان با کلافه گی گفت : دیگه در موردش حرفی نزن

فهمیدم دلش از چی پر بود ولی به روی خودم نیاوردم


ارسلان کنار رودخونه ماشین نگه داشت

گفت : پیاده شو


با دیدن رودخونه هیجان زده شدم

یاده سنندج شهر زیبای خودم افتادم

عاشق طبیعت بکر شهرم بودم

خوشبختانه گیلانم طبیعت زیبایی داشت

فوری رفتم طرف رودخونه

پاچه های شلوارم کشیدم بالا رفتم توی آب


ارسلان  گفت؛ چکار میکنی موژان؟

با ذوق گفتم: میرم آب بازی تو هم بیا

ارسلان نگاهی به اطرافش انداخت

گفت : نه نمیشه


گفتم: چرا؟ از آب می ترسی؟

ارسلان تابی به سبیلش داد گفت : من بچه ی گیلانم چطور ممکنه از آب بترسم

گفتم : خوب بیا دیگه

گفت : اینجا مناسب نیست

رعیت هام اینورا دور میزنن

منو تو توی آب صورت خوشی نداره

اگه می خوای آب تنی کنی بریم بالاتر

گفتم: نه نمی خواد همینجا خوبه

تو نیا توی آب

ارسلان پیپش روشن کرد

روی تخته سنگی نشست


یه مشت آب برداشتم پاشیدم روی صورتم

خنکی آب روحم تازه کرد

شروع کردم به دوییدن توی آب

ارسلان گفت: موژان بسه بیا بیرون


همون طور که نفس نفس میزدم رفتم کنارش روی تخته سنگ نشستم


ارسلان نیم نگاهی بهم انداخت گفت : تا حالا ندیده بودم اینطور بخندی ؟

گفتم : من عاشق آب بازیم

پدرم همیشه منو میبرد .........


بغض گلوم گرفت : نتونستم ادامه بدم

زیر لب گفتم : دردت له گیانم


ارسلان گفت ؛ چی ؟


چند قطره اشکی رو که از گوشه ی چشمم ریخته بود روی گونه م پاک کردم

گفتم : به زبان کردی  یعنی دردت به جونم

نمی دونم الان پدرم کجاست ؟


ارسلان دستم گرفت گفت : حال پدرت خوبه


گفتم : تو ازش خبر داری ؟


ارسلان سرش به نشونه ی تایید تکون داد گفت : آره

گفتم : چرا بهم نمی گی کجاست؟

گفت : هرچی کمتر بدونی بهتره

وارد این بازی ها نشو

نظام و حکومت با کسی شوخی نداره

بهم اعتماد کن نمی ذارم برای پدرت اتفاق بدی بیفته


نا خواسته چسبیدم به بازوش

سرم گذاشتم روی شونه ش گفتم: ممنونم ارسلان


دستش گذاشت زیر چونه م

سرم برگردوند طرف خودش

صدای نفس هاش و صورت برافروخته ش  نشون دهنده ی هیجانش بود


سرم انداختم پایین به زمین خیره شدم

من از ارسلان بدم نمیومد ولی حسی بهش نداشت

یه لحظه تصویر شایار اومد جلوی چشمم

کاش الان جای ارسلان ا ون کنارم بود

اونوقت همه چی فرق میکرد


ارسلان متوجه معذب شدن من شد از جاش بلند شد

رفت جلوی رودخونه شروع کرد به شستن دست و صورتش


تمام عزمم جزم کردم سوالی رو که مدتها بود می خواستم ازش بپرسم و پرسیدم

خوشحال میشم پیجم 
2740

پارت ۸

بدون مقدمه گفتم :  چرا مهتاب طلاق ندادی ؟


ارسلان مثل فنر از جاش پرید

شبیه شیر زخمی غرید

گفت : این حرف از کجا در اومد ؟

با وحشت نگاهش کردم گفتم : چرا بهش ظلم میکنین

چون بچه دار نمیشه باید وجود هوو رو تحمل کنه ؟

از جام بلند شدم سینه به سینه ی ارسلان موندم گفتم : اصلا تو که زن داشتی چطور به خودت اجازه دادی به من فکر کنی ؟

چرا منو معامله کردی؟


ارسلان با حرص دندوناش روی هم فشار داد گفت : حرف های بزرگتر از دهنت نزن

من نمی خوام اذیتت کنم ولی اگه بخوای ناسازگاری کنی

اون روی منو میبینی


گفتم: بالاتر از سیاهی رنگی نیست

من از چیزی نمی ترسم

حتی اگه به قیمت جونمم تموم بشه


یه نفس عمیق کشید

چند قدمی راه رفت دوباره برگشت طرفم گفت : موژان من هیچ وقت نمی خوام بهت آسیبی بزنم

من خیلی دوستت دارم


گفتم : حتما یه روزی مهتابم دوست داشتی؟


سرش به نشونه ی تایید تکون داد گفت : آره دوسش داشتم


نشست روی تخته سنگ سرش گرفت بین دستاش

گفت : بشین تا برات بگم


آروم رفتم کنارش نشستم

گفت : وقتی پشت لبم سبز شد

کم کم زمزمه ی اطرافیانم شروع شد

که ارسلان یه دونه پسر  اردلان نامور  دیگه وقته زن گرفتن و زیاد کردن تخم و ترکه ی پدرشه


هیچ وقت نفهمیدم که  با این همه منم منم پدرم چرا تک فرزند بودم

به هر حال یه طائفه چشمشون به  من بود ..


پدر مهتاب از خان های بزرگ گیلان  بود

با پدرم دوستی نزدیکی داشت

ولی کل زندگیش پی قمار و زن بازی بود

پدرم  مهتاب برام لقمه گرفت

بعداز ازدواج منو مهتاب

پدرش کل داراییش توی قمار

باخت

با اینکه  قبل ازدواج عاشق مهتاب  نشده بودم

ولی مهرش به دلم نشسته بود

سعی میکردم خوشحال نگه ش دارم

چند سالی که از ازدواجمون گذشت و خبری از بچه نشد

مادرم پاش کرد توی یه کفش که باید  دوباره زن بگیرم

ولی من دلم راضی نبود

به مهتاب علاقه مند شده بودم

میدیدم که چقدر به خاطر بچه دار نشدنمون عذاب میکشه


قبل از فوت پدرم ، پدر و مادرم بازم دوتایی برام تصمیم گرفتن که دختر خاله مو  که دختر ۱۶،۱۷  ساله بود  به زنی بگیرم

بلکه  برای اردلان خان میراث خور بیارم

ولی من قبول نکردم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۹
یه روز سر زمین مشغول رسیدگی به حساب و کتاب رعیت ها بودم
که خلیل برام خبر آور د که مادر مهتاب  از تالش اومده اینجا

برای رعایت ادب و احترام سریع دفتر و دستکم جمع کردم
رفتم عمارت برای خوش آمد گویی

همین که رسیدم نزدیک اتاق مهمان
صدای مهتاب و مادرش شنیدم که داشتن  صحبت میکردن
مادرش گفت؛ مهتاب خوب حواست جمع کن
حالا که بچه نداری جا پاتو محکم کنی باید با زبون و ناز کرشمه کمی از اموال ارسلان به اسم خودت کنی
اینطوری اگه زنم بگیره حداقل دستت خالی نمیمونه

مهتاب گفت:  از اولشم  ارسلان برام اهمیتی نداشت
من به خاطر مال و اموالش زنش شدم
تا شاید بتونم با پول و اموالش بدهی های بابا رو بدم

الانم حاضرم ده تا زن بگیره
فقط ترسم از اینه که بعدا وقتی زن جدیدش براش طوله پس انداخت منو با دست خالی بیرونم نکنه .
باید هر طوری شده مال و اموالش بگیرم دستم

ولی تا موقعی که اون مادر جادوگرش زنده س نمیشه کاری
کرد
مادرش گفت: جلال خانِ میرزا باشی  توی دم و دستگاهش آشنا و پارتی زیاد داره .
فقط کافیه کمی سبیلش چرب کنیم
میتونه اسناد و مدارک برام آماده کنه
فقط کافیه یه اثر انگشت از ارسلان بگیری

مهتاب گفت: گول زدن و اثر انگشت گرفتن از ارسلان کار راحتی  نیست .
اون خودش هفت خط تر از این حرف هاست

با شنیدن این حرف ها خونم به جوش اومده بود
دلم می خواست با دستای خودم مهتاب خفه کنم
ولی خودم آروم کردم.
گفتم: حالا مادر دختر یه حرفی زدن
محاله مهتاب همچین کاری کنه
چند روزی گذشت
فکر اینکه  مهتاب چنین نقشه ای رو برام کشیده بود مثل خوره افتاده بود به جونم
من توی تمام مدت  زندگیم با مهتاب کاری نکرده بودم که دلش بشکنم
دلیل تنفرش از خودم نمی دونستم

یه روزبا چندتا از رُفق هام قرار   شب نشینی  داشتم

مهتاب کُتم برام نگه داشت که بپوشم
گونه مو بوسید گفت : آقا ارسلان امشب دیر میای؟
گفتم : آره تو شامت بخور بخواب
مهتاب با خنده گفت : بله می دونم آقا هر  وقت با رفیق هاتون جمع میشین چون بساط عیش و نوشتون براهه آخر شب میایین
آروم کنار گوشم ادامه داد گفت : ولی من نمی خوابم منتظر شما میمونم
زل زدم به چشم های سبز رنگش
مهتاب زن زیبایی بود
این همه بدذاتی به چهره ی زیباش نمی اومد

همونجا فکری به سرم زد

دستم دور کمرش حلقه کردم
کامی از لب هاش گرفتم گفتم : منتظرم بمون شب میام سراغت
فوری  از اتاق رفتم بیرون

خوشحال میشم پیجم 

پارت۱۰
اونشب دل توی دلم نبود تا نقشه مو اجرا کنم
آخر شب وقتی برگشتم عمارت
چراغ اتاقمون روشن بود
مهتاب بیدار بود و به گفته ی خودش منتظرم مونده بود
آروم آروم از پله ها رفتم بالا تا به اتاقمون رسیدم

درو که باز کردم با دیدن مهتاب شوکه شدم
یه لباس خواب صورتی پوشیده بود
موهای بورش همون طور که همیشه دوست داشتم دور شونه ش رها کرده بود
مهتاب زیبا بود اما انگار اونشب زیباتر به نظر میرسد
اتاق پر از بوی عود بود که عطرش هوش از سر آدم میبرد
وقتی آروم آروم با کرشمه قدم می  برداشت   می اومد طرفم لباسش کنار میرفت
چشمم به پاهای بلوری و سفیدش افتاد تاب نیاوردم
خیز برداشتم طرفش
لب هام  چسبوندم به لب هاش بی  وقفه بوسیدمش
خودم زدم به مستی
طوری که فکر میکرد هوشیار نیستم
با ظرافت و حرکات زنانه ش منو حریص تر می کرد

وقتی کارم باهاش تموم شد
خودم زدم به خواب و بی حالی
مهتاب از جاش بلند شد
لباس هاش پوشید
رفت طرف صندوق گوشه ی اتاق
چند برق کاغذ از داخلش برداشت
اومد طرفم
با صدای آروم صدام زد .
ارسلان ، ارسلان بیداری ؟
جوابی ندادم

مهتاب خم شد دستام گرفت.
خیسی جوهر نوک انگشتم حس کردم
همین که می خواست نقشه شو عملی کنه چشمام باز کردم .
مثل فنر از جام پاشدم
از ترس جیغ کوتاهی کشید گفت : بیداری؟
دیگه صبرم سر اومد با تمام وجودم غریدم گفتم فکر کردی من مستم ؟ چه غلطی می خواستی بکنی من چی برات کم گذاشته بودم
کمربندم برداشتم تا نفس داشتم کتکش زدم
اینقدر زدمش تا خودم خسته شدم
صبح فردای اون روز به مادرم گفتم: که دنبال یه دختر خوب باشه که به زنی بگیرمش

خانم بزرگ خیلی تلاش کرد علت کتک زدن مهتاب که از گل نازک تر بهش نمی گفتم و عوض شدن تصمیمم برای ازدواج مجدد از زیر زبونم بکشه
ولی من چیزی بروز ندادم
تو اولین نفری هستی که اینارو بهت گفتم

با ناراحتی به ارسلان نگاه کردم
نمی دونستم چی بهش بگم

خودش ادامه داد گفت " مادرم هر چی دختر خان و ارباب و اشراف زاده بود بهم معرفی کرد ولی دلم یه جوری از مهتاب شکسته بود که کلا از زن جماعت بیزار شده بودم
تا اینکه برای  انجام کاری  اومدم سنندج  و با پدرت آشنا شدم

بقیه شم که خودت می دونی

از اولین لحظه ای که تو رو توی پستوی خونه تون دیدم دلم یه جوری شد
حس و حالی داشتم که اولین بار بود تجربه میکردم
وقتی به پدرت اتهام جاسوسی زده شد بهش قول دادم که از این مهلکه نجاتش بدم
ولی در عوض تو رو از پدرت خواستم

ارسلان سرش انداخت پایین گفت : پدرت بهم گفت من موژانمُ با تو معامله نمیکنم اون می سپارم دست تو چون میدونم خیلی مردی

دخترم جاش پیش تو امنه
دوباره با شنیدن اسم پدرم حالم منقلب شد

چندتا نفس عمیق کشیدم دوباره برگشتم طرف ارسلان گفتم : من هنوز جواب سوالم نگرفتم
اگه مهتاب چنین خیانتی بهت کرد چرا طلاقش ندادی ؟

بادی به غبغبش انداخت گفت : چون غیرتم اجازه نمیده
من یه خان هستم
محرم من باید تا همیشه ناموس من باقی بمونه
فقط با مرگ میتونه از عمارت من بره

زل زدم به چشم هاش گفتم : یعنی منم هیچ وقت نمیتونم از اینجا برم؟

ارسلان با عصبانیت نگاهم کرد گفت : معلومه که نه
 تو زن منی
خلاصه دیر یا زود اینو قبول میکنی
تو باید به من یه بچه بدی
تا همه ی اطرافیانم ببینن که ارسلان خان نامور  مردونگی ش مشکلی نداره

گفتم : تو فقط منو برای بچه دار شدن می خوای؟

دستاش گذاشت دو طرف صورتم گفت : معلومه که نه
من عاشقت شدم موژان
اگه غیر از این بود
تا الان صبوری نمی کردم تو با گذشت بیست روز از عقدمون هنوز با کره ای
این برای من  چیز کمی نیست
دیدی که امروز مادرم چیا گفت
من آبروم برای تو به خطر انداختم

سرم انداختم پایین کاش میشد به ارسلان بگم که دلم پیش شایار بود
ولی گفتن این حرف ها چه فایده ای داشت
الان دیگه توی سنندج همه پدرم یه یاغی و خیانت کار می دونستن
من دیگه جایی برای رفتن نداشتم
این ارسلان بود که منو از اون مهلکه نجات داده بود
من الان زن رسمی اون بودم
حالا که دیگه جریان خیانت مهتاب فهمیده بودم
دیگه دلمم براش نمی سوخت
باید دل به دل ارسلان میدادم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۱

ارسلان  از جاش بلند شد گفت : دیگه باید برگردیم عمارت

وقتی سوار ماشین شدیم

یه سوالی مثل خوره افتاد به جونم

یکم دست دست ، دست کردم ولی طاقت نیاوردم گفتم : میشه یه سوال دیگه ازت بپرسم .


انگار ذهنم خوند 

نیم نگاهی بهم انداخت گفت :  من به مهتاب علاقه ای ندارم ولی توی این یکسال اخیر به خاطر نیازهای غریزیم هر چند وقت یکبار رفتم سراغش

به هر حال اونم زن شرعی منه


برای همین از اول گفتم یه شب پیش تو میمونم یه شب پیش اون


خنده ی موزیانه ای کرد گفت : ولی بعضی شبا مثل دیشب بی قرار تو میشم میام پیش تو


من دلم با مهتاب نیست ولی مجبورم شرع و عرف رعایت کنم

چون دوست ندارم به عنوان یه خان حرفی پشت سرم بمونه


جواب سوالم گرفته بود م

در هر صورت باید حضور مهتاب تحمل میکردم و شوهرم باهاش شریک میشدم

چون به گفته ی ارسلان اون ارباب بود

ما هم حق دخالت توی تصمیم هاش نداشتیم

خوشحال میشم پیجم 

پارت۱۲

همین که وارد عمارت شدیم

خانم بزرگ سلانه ، سلانه اومد طرفمون

گفت : چه عجب  تشریف آوردین

گفتم حتما برای ظهر نمیایین

برای همین گفتم غذام بیارن توی اتاقم


ارسلان رفت طرف مادر دستش بوسید گفت:  ببخشید اگه صبح صدام رفت بالا

الانم به توران بگو غذا رو بکشه همه با هم بخوریم

لطفا بگین مهتابم صدا بزنن


خانم بزرگ چشم غره ای رفت گفت : باشه هر چی تو بخوای


با اشاره ی ارسلان راه افتادم  پشت سرش رفتم


از پله ها رفتیم بالا سمت چپ عپمارت یه اتاق  بزرگ بود که مشرف  به حیاط عمارت و باغ پشت عمارت بود 


مجذوب طبیعت زیبا و اون همه قشنگی شده بودم

ارسلان به یکی از صندلی ها اشاره کرد گفت : بشین


توران و بقیه شروع کردن به چیدن میز

خانم بزرگ و مهتاب هم اومدن

با دیدن مهتاب حالم دگرگون شد

نمی دونم دلم براش می سوخت یا بهش حسادت میکردم .

خودمم مردد بود چون هنوز احساسی به ارسلان نداشتم

با اجازه خانم بزرگ همگی شروع کردیم به غذا خوردن

جو خیلی سنگین بو د  اولین بار بود با هم دور یه میز غذا می خوردیم

بدون هیچ حرفی همه مشغول غذا خوردن بودیم

ارسلان وقتی غذاش تموم کرد

پیپش روشن کرد

همون طور که دود پیپ از دهنش خارج میکرد گفت : یک بار برای  همیشه این حرف میزنم

ازتون می خوام خوب به حرف های من گوش کنین


اول از همه مادرم بزرگ این عمارت و این منطقه س


هر دوی شما باید گوش به فرمان مادرم باشین

حرف اون حرف منه

پس درشتی و بی احترامی به اون بی احترامی به منه

دوم از گیس و گیس کشی بدم میاد

اگه به پای هم بپیچین براتون بد میشه

برگشت طرف من گفت : موژان مهتاب همسر اول منه پس بعداز مادرم احترامش واجبه


روبه مهتاب گفت : موژان زنیه که من عاشقش شدم

توی سال هایی که با من زندگی کردی خوب فهمیدی که چقدر روی  افرادی که دوستشون دارم حساسم  

پس مواظب رفتارت باش

مهتاب رنگ به رنگ شد معلوم بود بدجور عصبی شده


ارسلان چند لحظه ای به مادرش خیره شد گفت : مادر مهتاب و موژان ناموس من هستن

لطفا مراقب حرف هایی که بهشون میزنی باش

اگه کاری برخلاف عرف انجام دادن

به خودم بگو حتما جزاش میبینن

ارسلان

از جاش بلند شد گفت :

صحبتام فراموش نکنین

من باید برم شب بر میگردم


بعداز رفتن ارسلان تحمل جو اونجا برام سخت بود

فوری از جام بلند شدم

روبه خانم بزرگ گفتم : با اجازه تون میرم توی اتاقم


خانم بزرگ گفت: نخواستم جلوی پسرم شلوغش کنم

حواست جمع کن من یه عروس اجاق کور دارم .

دیگه تحمل ناز و ادای تورو ندارم

هر چی زودتر کار یه سره کن پای آبروی پسرم وسطه

نمی خوام مردونگی پسرم زیر سوال بره


زیر لب با اجازه ای گفتم

و از اتاق اومدم بیرون

نزدیک  ایوون با صدای مهتاب برگشتم به پشت سرم نگاه کردم

بهم نزدیک شد گفت: چند سالته ؟


بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: ۲۱سال

مهتاب بازوم گرفت گفت؛ وقتی شونزده سالم بود زن ارسلان شدم

بعد از ده سال خوب می شناسمش اون فقط سر لجبازی با من تورو گرفته

برای همین بیست روزه که حتی بهت دستم نزده

وگرنه ارسلانی که من می شناسم  نمیتونه خودش کنترل کنه

البته در برابر من اینطوره .


با صدای بلند قهقه ای زد رفت سمت اتاقش

با شنیدن حرف های مهتاب بدجور عصبی شده بود م

دندونام از حرص بهم فشار دادم

دوییدم سمت اتاقم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۳

از خشم و عصبانیت تمام بدنم می لرزید

من توی این مدت به غیر از اینکه علاقه ای به ارسلان نداشتم وقتی به مهتاب  فکر میکردم عذاب وجدان میگرفتم برای همین دوست نداشتم با ارسلان همبستر بشم

ولی حالا مهتاب  از همین قضیه برای آزار و اذیت من استفاده کرده بود


با حرص لب پایینم به دندون گرفتم گرمی خون  روی لبم  حس کردم

هر طور شده باید کار یکسره میکردم


با صدای بلند ترمه رو صدا زدم

فوری وارد اتاق شد گفت : بله خانم ؟


گفتم : حمام برام آماده کن.

گفت : چشم خانم جان الان میگم آب و حمام براتون گرم کنن

سری به نشونه ی تایید تکون دادم

بخچه ی حماممُ جمع کردم

منتظر خبر ترمه شدم


*****

بعد از حمام انگار جون تازه ای گرفته بودم

موهام خشک کردم

کمی سرخ آب، سفید آب کردم

سرمه رو برداشتم چشم هام به طرز زیبایی آرایش کردم


لباس توری قرمز رنگی رو که توی  صندوق عروسیم گذاشته بودن برداشتم

نگاهی بهش انداختم زیر لب گفتم : باید تمومش کنی موژان!


روی تخت منتظر ارسلان نشستم.


از صدای  صحبت خلیل و ارسلان متوجه اومدنش شدم

چند لحظه بعد در اتاق باز شد ارسلان اومد داخل

از جام بلند شدم رفتم طرفش

گفتم " سلام خوش اومدی


همون طور که زل زده بود بهم گفت : تو چقدر خوشگل شدی موژان

با اخم ساختگی گفتم : یعنی قبلا خوشگل نبودم؟


ارسلان چند قدمی بهم نزدیک شد گفت :


مژگان به هم بزن كه بپاشی جهان من

كوبی زمین من به سر آسمان من


درمان نخواستم ز تو من درد خواستم

یك درد ماندگار! بلایت به جان من


دستش گذاشت روی صورتم گفت : اجازه میدی ببوسمت ؟

با خجالت به زمین چشم دوختم سرم به نشونه ی تایید تکون دادم

ارسلان سرش آورد پایین گونه مو بوسیدم

عطر موهام بو کشید گفت : تو نشونه ای از خلقت و معجزه ی خدای بزرگی


با لبخند نگاهش کردم

خودش جمع و جور کرد گفت : دیر وقته بهتره بخوابیم

ملحفه و بالشش برداشت رفت سمت کاناپه


با صدای آهسته گفتم ؛ ارسلان؟!

گفت : جانم ؟!

گفتم : بیا سر جات بخواب


با تعجب نگاهی بهم انداخت

بدون هیچ حرفی چراغ خاموش کردم رفتم سمت تخت

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۱۴

ارسلان آروم خزید توی تخت

یه دستش گذاشت زیر گوشش

شروع کرد به نوازش کردن موهام

از استرس بدنم انگار  ‌یخ  زده بود 


ارسلان دستم گرفت توی دستش گفت ؛ چرا میلرزی موژان؟

گفتم : چیزی نیست

گفت: می ترسی ؟

گفتم: دیگه باید کار یکسره کنیم


گفت : اگه آماده گیش نداری بازم منتظر میمونم

گفتم: نه ، این کاری که باید بشه


سرش توی گودی گردنم فرو برد شروع کردن به بوسیدنم


چشمام بستم تا چیزی رو نبینم تا چند لحظه ی دیگه  دنیای دختریم تموم میشد

دیگه باید عشق شایار از دلم بیرون میکردم


صدای نفس های ارسلان بلند شده بود

احساس میکردم بدنم منقبض شده


ارسلان کنار گوشم گفت : نترس موژانم


احساس سوزش عمیق  زیر دلم  و

بوسه های پی در پی ارسلان نشون دهنده ی این بود که من دیگه زن ارسلان شده بودم


قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر خورد روی گونه م

بغض سنگینی روی گلوی بود

دلم میخواست با صدای بلند گریه کنم

ولی با دیدن لبخند  و خوشحالی ارسلان

خودم کنترل کردم


ارسلان کمکم کرد از روی تخت بلند شدم

ملحفه ی سفید روی تخت گواه عروس شدن من بود از روی تخت جمع کرد


منو برد سمت کاناپه گفت : اینجا دراز بکش

بگم برات شیر و عسل بیارن


ارسلان ملحفه رو برداشت رفت بیرون

چند دقیقه بعد با صدای شلیک تفنگی از جام پریدم


 از جام بلند شدم زیر دلم تیر میکشید رفتم سمت پنجره

دیدم چندتا مرد و ارسلان وسط حیاط عمارت تیر هوایی در میکنن

چراغ های عمارت روشن شد و صدای کل کشیدن بلند شد


ملحفه ی سفید دست خانم بزرگ بود


این سرو صدا ها برای عروس شدن من بود


اشک هام بی وقفه ریخت روی گونه هام

کاش مادرم الان اینجا بود

یاد آداب و رسوم شهر خودمون افتادم

چقدر دلم میخواست کنار خونواده م و آشناها م عروس بشم

ولی تقدیر چیز دیگه ای برام رقم زده بود

در باز شد ترمه و توران و عذرا اومدن داخل اتاق

ترمه یه سینی شیر و عسل و گردو و نبات و باقلوا رو گذاشت روی میز


عذرا  همونطور که با لبخند نگاهم می کرد ملحفه های تازه رو روی تخت پهن کرد


توران گفت : موژان خانم اگه چیز دیگه ای لازم دارین براتون بیارم

گفتم: نه ممنون

سه تایی از اتاق رفتن بیرون

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
توسط   mahsa_ch_82  |  1 روز پیش
توسط   niهانیتاha  |  23 ساعت پیش