پارت۱۲
همین که وارد عمارت شدیم
خانم بزرگ سلانه ، سلانه اومد طرفمون
گفت : چه عجب تشریف آوردین
گفتم حتما برای ظهر نمیایین
برای همین گفتم غذام بیارن توی اتاقم
ارسلان رفت طرف مادر دستش بوسید گفت: ببخشید اگه صبح صدام رفت بالا
الانم به توران بگو غذا رو بکشه همه با هم بخوریم
لطفا بگین مهتابم صدا بزنن
خانم بزرگ چشم غره ای رفت گفت : باشه هر چی تو بخوای
با اشاره ی ارسلان راه افتادم پشت سرش رفتم
از پله ها رفتیم بالا سمت چپ عپمارت یه اتاق بزرگ بود که مشرف به حیاط عمارت و باغ پشت عمارت بود
مجذوب طبیعت زیبا و اون همه قشنگی شده بودم
ارسلان به یکی از صندلی ها اشاره کرد گفت : بشین
توران و بقیه شروع کردن به چیدن میز
خانم بزرگ و مهتاب هم اومدن
با دیدن مهتاب حالم دگرگون شد
نمی دونم دلم براش می سوخت یا بهش حسادت میکردم .
خودمم مردد بود چون هنوز احساسی به ارسلان نداشتم
با اجازه خانم بزرگ همگی شروع کردیم به غذا خوردن
جو خیلی سنگین بو د اولین بار بود با هم دور یه میز غذا می خوردیم
بدون هیچ حرفی همه مشغول غذا خوردن بودیم
ارسلان وقتی غذاش تموم کرد
پیپش روشن کرد
همون طور که دود پیپ از دهنش خارج میکرد گفت : یک بار برای همیشه این حرف میزنم
ازتون می خوام خوب به حرف های من گوش کنین
اول از همه مادرم بزرگ این عمارت و این منطقه س
هر دوی شما باید گوش به فرمان مادرم باشین
حرف اون حرف منه
پس درشتی و بی احترامی به اون بی احترامی به منه
دوم از گیس و گیس کشی بدم میاد
اگه به پای هم بپیچین براتون بد میشه
برگشت طرف من گفت : موژان مهتاب همسر اول منه پس بعداز مادرم احترامش واجبه
روبه مهتاب گفت : موژان زنیه که من عاشقش شدم
توی سال هایی که با من زندگی کردی خوب فهمیدی که چقدر روی افرادی که دوستشون دارم حساسم
پس مواظب رفتارت باش
مهتاب رنگ به رنگ شد معلوم بود بدجور عصبی شده
ارسلان چند لحظه ای به مادرش خیره شد گفت : مادر مهتاب و موژان ناموس من هستن
لطفا مراقب حرف هایی که بهشون میزنی باش
اگه کاری برخلاف عرف انجام دادن
به خودم بگو حتما جزاش میبینن
ارسلان
از جاش بلند شد گفت :
صحبتام فراموش نکنین
من باید برم شب بر میگردم
بعداز رفتن ارسلان تحمل جو اونجا برام سخت بود
فوری از جام بلند شدم
روبه خانم بزرگ گفتم : با اجازه تون میرم توی اتاقم
خانم بزرگ گفت: نخواستم جلوی پسرم شلوغش کنم
حواست جمع کن من یه عروس اجاق کور دارم .
دیگه تحمل ناز و ادای تورو ندارم
هر چی زودتر کار یه سره کن پای آبروی پسرم وسطه
نمی خوام مردونگی پسرم زیر سوال بره
زیر لب با اجازه ای گفتم
و از اتاق اومدم بیرون
نزدیک ایوون با صدای مهتاب برگشتم به پشت سرم نگاه کردم
بهم نزدیک شد گفت: چند سالته ؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: ۲۱سال
مهتاب بازوم گرفت گفت؛ وقتی شونزده سالم بود زن ارسلان شدم
بعد از ده سال خوب می شناسمش اون فقط سر لجبازی با من تورو گرفته
برای همین بیست روزه که حتی بهت دستم نزده
وگرنه ارسلانی که من می شناسم نمیتونه خودش کنترل کنه
البته در برابر من اینطوره .
با صدای بلند قهقه ای زد رفت سمت اتاقش
با شنیدن حرف های مهتاب بدجور عصبی شده بود م
دندونام از حرص بهم فشار دادم
دوییدم سمت اتاقم