یکی دو دقیقه دیگه دیدم شوهرم کارشو تعطیل کرده اومده خونه درو براش باز کردم بغلم کرد گفت آخه خبر خوبو اینطوری میدن بهش گفتم ولی من این بچه رو نمیخوام میخوام بندازمش گفت خدا قهرش میگیره خیلیا میخوانو نمیشه کلی باهام حرف زد چیزی بهش نگفتم ولی ته دلم تصمیمو گرفته بودم فردا یه وقت از یه دکتر باتجربه واسم گرفته بود رفتم پیشش راستی یادم رفته بود بگم دکتر اولی کلی آنتی بیوتیک و آمپول بهم داده بود تا باز بشم.دکتره خیلی به دلم نشست یه آرامش خاصی تو چهرش داشت گفتم خانوم دکتر من این بچه رو نمیخوام یکم تو صورتم نگاه کرد و گفت میخوای قاتل بچه خودت بشی
نمیدونم چم شد حرفش تا مغز استوخونم رسوخ کرد انگار خواب بودم یهو بیدار شدم یه شرح حال بهش دادم گفت اصلا جای نگرانی نداره اگه مشکلی هم باشه باهم حلش میکنیم از امروز باید استراحت مطلق بکنی با کلی دارو و آمپولای دردناکی که هر هفته باید میزدم