2737
2734
عنوان

خاطرات زایمان 2

| مشاهده متن کامل بحث + 2246635 بازدید | 7315 پست

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2728

سلام.مامانای عزیز خوبین؟

 امروز به عشق این تاپیک عضو شدم و اومدم خاطرات زایمانو براتون تعریف کنم من سومین بچمو باردارم ولی واقعا واسه انتخاب روش زایمانم مرددم چن وقتیه دارم خاطرات زایمانو میخونم با اینکه دوتا زایمان طبیعی داشتم هنوزم بین سزارین و طبیعی در رفت و آمدم  شاید اگه خاطرات زایمانهامو بشنوید بهتر درکم کنید 

زایمان اولم

دو سال از ازدواج عاشقونمون میگذشت ولی اصلا به فکر بچه دار شدن نبودیم چن روزی پریودم عقب افتاده بود و بی بی چک منفی بود همش یه دکتر فوق تخصص زنان پیدا کردم و گفتم حتما یه مشکلی هست.مطمئن بودم حامله نیستم چون خیلی مواظب بودیم.رفتم پیشش معاینم کرد گفت پولیپ داری حتما کیستم داری اول یه نمونه بده ببینیم خوش خیمه یا بدخیم اولین بار بود دکتر زنان میرفتم با شنیدن خوش خیم بدخیم کل تنم یخ شد تا خونه گریه کردم واسه شوهرم تعریف کردم گفت دکتره غلط کرده چیزی حالیش نبوده فردا خودم میبرمت یه دکتر دیگه. بعدظهر به دلم افتاد رفتم یه آز بتا دادم تو راه یه بی بی چکم گرفتم اومدم تو خونه مثبت شد واقعا شوکه شدم زدم زیر گریه با صدای بلند تو همون حال به شوهرم زنگ زدم اونم مثل من بود نمیدونستیم چکار کنیم

یکی دو دقیقه دیگه دیدم شوهرم کارشو تعطیل کرده اومده خونه درو براش باز کردم بغلم کرد گفت آخه خبر خوبو اینطوری میدن بهش گفتم ولی من این بچه رو نمیخوام میخوام بندازمش گفت خدا قهرش میگیره خیلیا میخوانو نمیشه کلی باهام حرف زد چیزی بهش نگفتم ولی ته دلم تصمیمو گرفته بودم فردا یه وقت از یه دکتر باتجربه واسم گرفته بود رفتم پیشش راستی یادم رفته بود بگم دکتر اولی کلی آنتی بیوتیک و آمپول بهم داده بود تا باز بشم.دکتره خیلی به دلم نشست یه آرامش خاصی تو چهرش داشت گفتم خانوم دکتر من این بچه رو نمیخوام یکم تو صورتم نگاه کرد و گفت میخوای قاتل بچه خودت بشی

نمیدونم چم شد حرفش تا مغز استوخونم رسوخ کرد انگار خواب بودم یهو بیدار شدم یه شرح حال بهش دادم گفت اصلا جای نگرانی نداره اگه مشکلی هم باشه باهم حلش میکنیم از امروز باید استراحت مطلق بکنی با کلی دارو و آمپولای دردناکی که هر هفته باید میزدم

2738

خلاصه حاملگی پر استرس من شروع شد داشتم از جون و دل از بچم مراقبت میکردم کل زندگیمون شده بود بچمون ولی همش یه حس بدی داشتم احساس میکردم یه مشکلی هست تا هشت ماهگی که رفتیم سونو و فهمیدیم واقعا یه مشکلی هست دنیا رو سرم خراب شد دکتر سونوم همونجا زنگ زدو از نسل امید واسه فردا واسم وقت گرفت تصمیم گرفتیم تا فردا به کسی نگیم تا صبح با شوهرم همدیگه رو بغل کرده بودیم گریه میکردیم نسل امیدم تائید کرد نا امید از همه دنیا تو اول هشت ماهگی مجبور به سقط شدم طولانی شد فقط میخواستم حس و حال موقع زایمانمو بفهمین

سلام دوستای گلم منم وقتی باردار بودم همه خاطرات رو سه بار خوندم الان پسرم ده ماهشه و کنارم خواب ...

اخی عزیزم دکتر منم ایشون بود خیلی کارش خوبه و خیلی مهربونه منم ازش راضیم دستش درد نکنه ایشالا زنده باشه🙏

تو در من نهاده شدی و من از آن روز آغاز شدم❤❤

زایمان

دکترم چنتا قرص بهم داد تا دردای زایمانم شروع بشه گفت هروقت دردات زیاد شد برو بیمارستان حال روحیم واقعا داغون بود گریه امونم نمیداد خونم شده بود ماتم سرا. بعد از دو روز تحمل درد تو خونه و رفت وآمد به بیمارستان بالاخره با کولی بازی بستریم کردن وقت نشده بود بیمارستان انتخاب کنیم همه چی یهویی شد مجبور شدم برم نزدیکترین بیمارستان دولتی.یه اتاق درد کثیف با دهتا تخت پر . لباسامو عوض کردم و رو یکی از تختای خالی دراز کشیدم همه زنا داشتن آه و ناله میکردن کلا دوتا مامای بداخلاقم بودن که فقط آمپولای فشارو کم میکردن و به هم دیگه میگفتن بذار درد اصلی بیفته واسه شیفت بعد.یکی هم که کارش فحش دادن به زنایی بود که آه و ناله میکردن و کمک میخواستن با عصبانیت میگفت انگار من قراره به جاشون بزام بجای جیغ و داد زور بزنین سرم درد میکنه.منم فقط آروم گریه میکردم گلوم خشک شده بود به کی از ماماها گفتم میشه یکم آب بهم بدین شیر آبی که دکتر دم به دقیقه بعد از معاینه دستشو اونجا میشستو نشونم داد و گفت برو خودت از اونجا بخور حاضر بودم بمیرم .سرم فشارو دستم گرفتم شروع کردم بین تختا راه رفتن دردام واقعا زیاد شده بود احساس مرگ میکردم هر وقتم مامارو صدا میکردم میگفت تو خیلی مونده به زایمانت الکی داد نزن همونطور سرپا دسته تختو گرفته بودمو باهمه وجود گریه میکردم یهو احساس کردم یه چیزی تو دلم ترکید و یه عالمه آب ریخت رو زمین و یه احساس دسشویی شدید مطمئن بودم بچه داره دنیا میاد داد میزدمو مامارو صدا میکردم ولی اصلا توجه نمیکرد نشسته بود پشت مانیتور بازی میکرد بازم جیغ زدم یه مسلمون نیست به داد من برسه خدا لعنتتون کنه ازتون نگذره ماما عصبانی اومد سراغم که چه خبرته یهو دید سر بچه بیرونه استرس گرفت گفت اوه اوه برو رو تخت همه رو خبر کرد به زور خودمو کشیدم بالا حتی وقت نشد منو ببره اتاق زایمان جلو اون همه آدم واقعا احساس بدی داشتم بخاطر شرایطم .به ماما گفتم سر بچست؟ گفت بسم الله چی میخواستی باشه گفتم پس چرا درش نمیاری؟ گفت بسم الله دیگه چی! نمیدونستم خودم باید بازم زور بزنم همه توان نداشتمو جمع کردم و زور آخرو زدم فارغ شدم ولی چشامو محکم بسته بودم تا بچمو نبینم احساس کردم دورو ورم خلوت شده با بی جونی پا شدم و با همون چشای بسته بچمو بغل کردم تنش کوچیک بود و داغ ماما گفت بزار معاینت کنم داد زدم نزدیک من نشو همتون گم شین همونطوری چسبونده بودمش به تنمو و بوسش میکردم جرعت نمیکردم چشامو باز کنم و ببینمش که شد بزرگترین حسرت زندگیم ازش میترسیدم از بچه خودم. چشمه اشکم خشک شده بود بعد حدود نیم ساعت گذاشتمش پایین تخت و  بی حال دراز کشیدم یه خدمتکاره اومد دستمو گرفتو دلداریم داد و بچمو با خودش برد بقیشو از حال رفتم وقتی به هوش اومد همه بالاسرم بودن شوهرم انقد گریه کرده بود که چشاش باز نمیشد فقط بهش با لبخند گفتم خیلی خوشگل و معصوم بود اصلا مثل چیزی که تو سونو نوشته بود نبود .بزرگترین دروغ زندگیم.بهش اونطوری گفتم تا حداقا اون با کابوسای من زندگی نکنه

زایمان دکترم چنتا قرص بهم داد تا دردای زایمانم شروع بشه گفت هروقت دردات زیاد شد برو بیمارستان حال ر ...

آخی😭

اگه براتون سخت نیست میشه بگین مشکل بچه اتون چی بود؟

این نیز بگذرد...
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز