دلم رو سپردم به بنگاه دنیا! و هی آگهی دادم اینجا و آنجا... و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت و هی این و آن ، سرسری آمد و رفت .... ولی هییچکس واقعا اتاق دلم را تماشا نکرد! دلم قفل بود!! کسی قفل قلب مرا وا نکرد .... یکی گفت: چرا این اتاق، پر از دود و آه است؟ یکی گفت : چه دیوارهایش سیاه است! یکی گفت: و انگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است و رفتند و بعدش .... دلم ماند بی مشتری !.... و من تازه آن وقت گفتم : خدایا .... تو قلب مرا می خری ؟؟؟؟ و فردای آن روز خدا آمد و توی قلبم نشست و در را به روی همه پشت خود بست... و من روی آن در نوشتم : ببخشید دیگر .... برای شما جا نداریم!! از این پس به جز او کسی را نداریم....