هفته گذشته بود که مادره پسره آقا همت (خونه زادمون) رو همراه شیرینی و پول فرستاده بود لباسمو آورد
پوشیدمش بی نهایت زیبا بود ماهی جون اشک میریخت و میگفت تاحالا دوختی به این تمیزی ندیده بودم خدا خیرش بده
روز چهارشنبه بود که از ده یکی اومد و خبر آوردن کدخدا حکیم گفت فردا برای بردن عروس میایم
شبش از استرس خوابم نبرد تا صبح