در خونشو باز کرد و خواست در رو ببنده که ماهی جون در رو گرفت و گفت: خانم جان تورو خدا دستم به دامنت این دختر هفته بعد میخواد عروس بشه خیاط توی روستا هم نیستش
شگون نداره روز عروسیش با لباسی بره که واسمون حرف در بیارن
خیاط : حتما حرفایی که پشت من میگن رو نشنیدید؟
ماهی جون: ای بابا خانم جان دلت پاک باشه این حرفا همش خرافاته
این دختر رو بزار بیاد داخل اندازشو بگیر دختر کدخداست پول خوب گیرت میاد
داخل شدیم ... خونه عجیبی بود بوی بدی میومد مثل بوی مرغ گندیده یا گوشت فاسد شده
روی طاقچه گلای خشکیده و چندتا فانوس خیلی کهنه شمع های نیمه ذوب شده بود
یه فرش کهنه و دوتا پشتی /گوشه ای از اتاق هم یه چرخ خیاطی قدیمی و یه صندوقچه از لباس