ما توی روستای دور افتاده ای
زندگی میکردیم که بین دوتا کوه ساخته شده بود
پدر کدخدا روستامون بود و من دختر کوچک اونها
4 تا برادر بزرگتراز خودم داشتم که توی سن های 17 -18 سالگی با اقوام ازدواج کرده بودن و فقط من مونده بودم که پدرم وابستگی شدیدی بهم داشت چون مادرم سره زایمان من فوت کرد و اصطلاحا سر زا رفت
هرچه بزرگتر میشدم پدرم بیشتر عاشقم میشد چون میگفت انگار مادرت برای بار دوم جلوم قد میکشه چون مادرم وقتی 9 ساله بوده با پدر 20 ساله ام ازدواج می کند