من یه خواستگار داشتم یکسال ازم کوچیک بود همون اولش گفته بودم بهش!بعد خودش گفت نه ایرادی ندراه چون اصلا بهم نمیاد
بعد دیدم هعی من من میکنه فهمیدم به مامانش اینا راستش نگفته
اوایل میگفت خودم مهمم ک قبولت کرد بعدش میگفت نه بالاخره مامانم خیلی مهمه!
گفتم من اونقدر خودمو سر میدونم منتظر تو و نظر مامانت نمونم!میدنستم اینقدر سست عنصری و اول واخرش تصمیم مامانت اون نیم ساعتم نمی امدم ببینمت!بسلامت!