صبح بیدار شدم دیدم سفت بغلم کرده
گفت ی خواب بد دیدم انقد گریه کردم
گفتم چه خوابی؟گفت خواب دیدم تو رفتی واسه زایمان،منم بالاسرتم بعد بچه رو دراوردن همونجوری خونی مالی دادن دست من(بعد نگاه شکمت کردم دیدم دل و رودت ریخته بیرون بعد یهو ی عالم دکتر ریختن سرت و منم فقط گریه میکردم داد میزدم
میگه اصن قیافه بچه رو یادم نیس،اصلا فک کنم نگاش نکردم ولی فقط یادمه فهمیدم مردی و خیلی گریه کردم
داشت برام تعریف میکرد شر و شر اشک میریخت
بالشش خیییییس شده بود
بعدم بهم گفت من بدون تو میمیرم اگه قراره با بچه دار شدن تو بمیری من هیچوقت بچه نمیخوام
جیگرم داشت کباب میشد
بعدم میخواست بره سرکار هی بغلم میکرد هی میگفت نمیخوام برم سرکار،کاش میشد مرخصی بگیرم
نمیدونم چجوریه ن ب این حجم از دوست داشتش،ن ب اینکه بعضی وقتا ی کارایی میکنه ادم میخواد خودشو بکشه از حرص