رفتیم تو اتاق. گفتم ببین غیر من و تو هیچکس نمیدونه چی بین ما گذشته، نهایتا خانوادمون بدونن اما قطعا عموی من نمیدونه پس خیلی اشتباه کردین ایشون رو واسطه کردین اونم گفت چون شما جواب نمیدادیم مجبور شدیم . گفتم باشه من نیم ساعت بهت وقت میدم بگی حرفت چیه رنگ و رومو ک میبینی دارم پس میفتم پس بدون حاشیه رفتن و توجیه کردن بگو چیکار میخوای بکنی
برای جبران کارای خودت و حرفای مادرت چیکار میخوای بکنی
اول از همه خواهش کرد که انبلاکش کنم
گفت من متوجه اشتباهات خودم شدم و بابامم خیلی حرف زده این چند روز باهام. درکم کن شرایط خونه ی ما هم بده مادرم و بابام قهرن و مادرمم مریضه( این نشون میده همسرم هنوز نفهمیده این مریضی ها نصفش الکی و مغلطه بازیه)
منم ایندفعه جوابشو دادم گفتم اونی که یه ربع فحش از مادر شما خورد منم اونوقت ایشون مریض شدن؟
گفت آخه حساسه( هنوزم پشت مادرشه بعد اون حرفا!)
گفتم یعنی من حساس نیستم دل ندارم گفت چرا داری الان میبینمت با این حال میخوام زمین دهن باز کنه من برم توش
بعد گفت مادرم میخواست عذرخواهی کنه ازت ولی حالش بده نتونست بیاد(دروغ)
من فقط ساکت شده بودم پوزخند میزدم یعنی میدونم داری دروغ میگی...
ادامه داد که تو برگرد من تعهد میدم دیگه از جانب من هیچ خطایی نبینی، دیگه هيچوقت بخاطر هیچی تنهات نمیذارم حتی اگه مادرم چندبار زنگ زد و قول میدم ماه اسفند که رفتیم خونه خودمون فقط هفته ای یبار برم سر بزنم و تو هم مجبور نیستی که باهام بیای و روابط هم متعادل باشه ولی از جانب مادرم قولی نمیتونم بدم من هرکاری میکنم باز حرف خودشو میزنه من هزاربار گفتم احترام خانم منو نگهدار دختری بهتر از این نیست اما بازم نمیسازه باهات خب عزیزم درکش کن رو من حس مالکیت داره(از من خواست مادرش رو درک کنم! 😐)
گفتم روت حس مالکیت دارن؟ خب پس چرا دامادت کردن؟ چرا تو دوران آشنایی من دخترشون و عزیزدلشون بودم تا خطبه عقد خونده شد من شدم دزد پسرشون؟ هیچی نگفت سرشو انداخت پایین