سلام
اینجایی که زندگی میکنم داره بارون میباره😍
ازاونجایی که عاشق بارونم
به یاد خاطرات قشنگم افتادم
.
من خیلی به پدربزرگم علاقه داشتم،اونم خیلی نوه هاش رو دست داشت خدارحمتش کنه
منو به یک گل تشبیه کرده بود وصدام میکرد
یه ادم سفید پوست،مهربون،جدی،رک،پرتلاش،باادب وتحصیل کرده
عشقم بود
اینقدر محوش میشدم 😍
همیشه از حافظ وسعدی برامون شعر میخوند اونم از حفظ!بدون اینکه به جایی نگاه کنه یا بخواد تقلب کنه....
دستاشو هیچ وقت ول نمیکردم،دستام بزرگه اما تو دستای مردونه وگرمش گم میشد
منو غرق خوبی هاش میکرد
فردا پنج شنبس ،همیشه پنج شنبه ها با گوشی تاشوش ازاون کوچولوها بودا دکمه ای ازهمونا،
سریع بهمون زنگ میزد ومیگفت منتطرتونیم نهار نمیخوریم تا شما برسید
منم از خدا خواسته😍
حالا بعضی وقتا مامان وبابا رو راضی میکردم
چندین شب رو خونشون میموندم
توی ایوون میخوابیدیم،پشه بندمیزدیم
وتاصبح مخشون رو میخوردم
اینقدر سوال میپرسیدم تا فکم درد میگرفت وخوابم میبرد🙊😂
چطوری اشناشدید؟؟بابابزرگ رو چقدر دوست داری ؟؟مادربزرگ رو چقدر دوست داشتی؟؟پشیمون نیستید؟؟کی اولین بار همو دیدید؟؟
یه بیماری سخت ،اونو ازم گرفت
حالا که نیستند دلم تنگ میشه،دلم میخواد بازم اون روزا رو کنارشون تجربه کنم:)
راستش هرچقدر فک میکنم هیچ خاطره ای منو خوشحال تراز روزایی که باهاشون وقت میگذروندیم نمیکنه
دوست من تو رو چی خوشحال میکنه ازش حرف بزن تا یادآورت شه وخوشحال شی☺
اگه مقدوره برای شادی روح همه در گذشتگان هم صلوات بفرستیم🌷روحشون شاد