منو شوهرم از زمان دانشگاه همدیگرو دوست داشتیم...قرار بود ازدواج کنیم که روز عروسی نمیدونم چرا غیبش زد دیگه نیومد. حالم خیلی بد بود داغون شدم💔
پنج سال بعد پیداش شد اولش خیلی عصبانی بودم ازش ولی بعدا که نرم شدم تصمیم گرفتیم ازدواج کنیمو به کسی نگیم...
داداشمم به شدت مخالف بود و اگه حتی میرفتم میدیدمش جنجال به پا میشد تو خونه!
خلاصه ازدواج که کردیم یه هفته بعدش شوهرم صبحش رفت تا همین سر کوچه سوپر مارکت و بیاد در خونه رو زدن یه خانمی بود گفتم شما؟ گفت دوست دختر شوهرمه!!! اون لحظه بد داغون شدم خیلی اعصابم خورد شد...بهم نگفته بود!
جمع کردم اومدم ایتالیا همونجا فهمیدم باردار هستم💔حالا هم از اومدنم پشیمونم هم نمیتونم بخاطر حاملگیم برگردم ایران...
از دست شوهرمم عصبانیم نمیخوام بهش زنگ بزنم!
توروخدا بگید چیکار کنم داداشم هیچی نمیدونه!!