ما و برادرشوهرم اینا اومدیم دهات کمک باباشون کنن شوهرم هرشب با من قهرو دعوا میکرد هیچ اهمیتی نمیداد عوضش اون خیلی هوای زنشو داشت امشب رفته بود خونه باباش برادرشوهرم گفت بدون اون نمیتونم بخابم خیلی دلم خواست 😔دلم خواست شوهره منم خوب بود باهام بعد اومدیم بخابیم گفتم خوشبحالش چقد حس خوبیه شوهرم محکم خودشو زد جوری ک اونا اومدن تو اتاق😔بردارشوهرم همه تقصیرارو انداخت سره من اولش بعدش ک ازم پرسید گفتم اخلاقاشو گریه کرد باهام😔ازم معذرت خواست بچه ها من عاشق شوهرم بود حالا دیگ اصلا دوسش ندارم😔😔😔