۹ یا ده سالم بود خونه یکی از فامیلا بودیم شب یه ملخ بزرگ همش میپرید اینور اونور کسی کاریش نداشت من چون واقعا میترسیدم تو یه ظرف حبسش کردم بعد دونه ددنه شخکها و دست و ماهاشو بریدم بعد مورچهها اومدن خوردن بخدا قضاوتم نکنید چند روزیه اون صحنه جلو چشننه ۲۰ سال گذشته ولی من یادم میوفته دیونه میشم چقدر احمق و نادان بودم
من یه شب مردم صب پاشدم صبونمو خوردمورفتم پی زندگیم...