سلام ناهید عزیز
سرگذشتت رو خوندم و من رو پرت کرد به سالهای دور. دقیقا در همون سالی که درگیر اون مسئله بودی(سال۹۳) برای من هم اتفاق مشابهی افتاده بود. پیشنهاد طلاق از سمت پدرشوهرم به خاطر سلام نکردن من بود.
کار ما هم نزدیک جدایی رسید. ولی من خیلی جنگیدم. شاید بشه گفت یه جاهایی حتی از غرورم گذشتم. تا حدی روی شوهرم نفوذ داشتن که وسط سربازیش ۲ روز مرخصی داشت اجازه ندادن بیاد من رو ببینه.
زندگیم حفظ شد ولی خیلی آسیب دیدم. تو این سالها اتفاقات عجیبی افتاد. پدرشوهرم چندسالیه که مشکل مغزی پیدا کرده. از اون آدمی که اونجوری تحکم میکرد هیچی نمونده. مادرشوهرم هم که همیشه معتقد بودم مشکلات تقصیر اونه زندگیاش داغون شده و محتاج ما شده به خاطر همسرش. البته من هیچ وقت واسشون بد نخواستم و از دیدن شرایط فعلیشون خوشحال نیستم و بارها گریه کردم بابت مشکلاتشون اما مادرشوهرم همیشه پشت سرم میگه سپیده حلالمون نکرده که گرفتار شدیم.
راستش من هنوز نتونستم حلال کنم.
خیلی بهت افتخار میکنم که تونستی زندگیت رو دوباره بسازی. برای آرامش زندگی من و برگشتن روحیهام دعا کن.