با حرفاش با کاراش باعث شده افسرده بشم
خیلی حالم و گرفته بعد یک سال درس نخوندن یوز شروع کردم ولی مادرم با جیغ و دعواهاش باعث شد دوباره حالم بهم بریزه و بد بشه
مادرم یک آدمه افسرده ای هست که به دلیل تهمت هایی که به باباش زدن به من می گه جن*ده
اینقدر حالم بده اینقدر دلم گریه کردن می خواد که حد نداره
خیلی خسته ام
چرا مامانم اینقدر تهمت می زنه خدا هم به ناحق خانوادشو گرفتار کرده
حقه منی که تا حالا به پسری نگاه چپ ننداختم این نیست .
من مورد اعتماد و محبوب خانواده مادریمم که اما مادرم همش تخریبم می کنه می گه تو مثل دختر عمه هات دختر عموهات خرابی
به قران قسم وقتی تو درد افسردگی و شکست عشقی داشتم می مردم به عشقم نگفتم دوستش دارم
به والله پام و کج نذاشتم دختر ساده ای بودم که حتی اگر دختری جلوم با دوست پسرش حرف می زد فکر می کردم داداششه
منی که تنها خطای زندگیمو رمان خوندن می دونستم
تنها خطای زندگیمو خرج کردن پولم تو مدرسه برای خرید آبمیوه می دونستم یا نخوردن ساندویچی ک مادرم گذاشته بود
آیا حقه من این همه تهمت شنیدنه؟