داستان عاشقی من و همه فهمیدن چون تو یه جای کوچیک زندگی میکردم دایی هام خاله هام دوستام اما برای من مهم نبود میخواستمش و پاش ایستاده بودم دوستم بهم زنگ زد گفت شماره شو برام پیدا کرده خیلی خوشحال شدم رو پا بند نبودم گوشی هم نداشتم با گوشی خونه بهش زنگ زدم زیادی خنگ بودم اخه نمیگفتم میشناستم اما به اینا فکر نمیکردم زنگ زدم و جواب داد لال شدم هیچی نگفتم فقط گوش کردم اونم پیش دوستاش بود و میخندید وای که یادم میاد دلم میخواد کاش هیچ وقت صداشو نمیشنیدم دیگه زنگ نزدم ترسبدم به بابام بگه تا ۱۵ ساله شدم و...
برام گوشی خریدن چون یه جایی درس میخوندم که شیفت عصر بود و تا برسم خونه شب میشد دوسال بود یواشکی عاشق علی بودم و دم نمیزدم میگفتم فراموشش کردم اما دروغ بود بعد خرید گوشی اولین کاری که کردم ناشناس با ترس و لرز بهش پیام دادم گفتم سلام خوبی گفت ممنون گفتم فردا برنامه مدرسه چیه گفت اشتباه گرفتی گفتم زهرا ادا در نیار و اذیت نکن خودت شماره تو بهم دادی زنگ زد دستام و صدام داشت میلرزید جواب دادم گفتم بله صداش بازم اومد دلم لرزید گریه ام گرفت زود قطع کردم بهش پیام دادم ببخشید اشتباه شده بعد اون هر شب با مرور صداش تو ذهنم گذروندم دلم میخواست بهش بگم برات میمیرم اما نمیشد تا اینکه...