من تو 6 ماهم
مادر شوهرم بعد از 2 ماه بارداریمو تبریک گفت اونم بزور و سر سنگین
جنسیتو فهمیدیم خیلی خوشحال بودیم ک دختره، تبریک نگفت اصلا. یبار حتی بهم زنگ نزد حال بپرسه
اگر هم منو ببینه باز هیچگونه حالی ازم نمیپرسه
دیروز عمل سرکلاژ کردم استراحت مطلق داد بهم یهه بچه 2 ساله دارم، مادر شوهرم خونش نزدیکه جوونم هست بچه کوچیکم ک نداره اصلا نمیکنه یکم کمک بده ینی اصلا خونمم نمیاد خیلی بیخیاله. دیروز من عمل کردم این زنگ زده به شوهرم گفته میخوایم بریم پارک خواستی پسرتو بده ببریم. اصلا نگفته زنت خوبه کمک نمیخواد استراحت مطلقه؟
منم اجازه ندادم پسرم بره پارک.
بخدا آدم توقعی نیستم ولیییی
مادر شوهرم دستش درد میگیره زنگ میزنه به شوهرم میگه شما چرا نیومدین دیدنم من 2 روزه مثلا دستم درد میکنه 😐 در این حد توقع داره.یدونه عطسه کنه تا یماه اخم میکنه ک چرا حالمو هرروز زنگ نمیزنین بپرسین
منم دیدم اینجوریه کلا دیگه دیر به دیر میرم خونش جدیدا
همه میگن اهمیت نده ولی نمیشه. چون میخوام عین خودشون رفتار کنم گلگی کنم ک بفهمن چرا منم نمیرم بهشون سر بزنم بخاطر رفتارای خودشونه.
خواهر ک ندارم. مادرم بیچاره چقد بیاد کمکم بده بخدا دیگه دارم خجالت میکشم. من ک دست خودم نیست وضعیتم ولی ای کاش مادر شوهرم دلش به حال من نه. ولی دلش به حال نوه اش ک تو شکممه بسوزه بیاد کمکم ک یوقت زایمانم زودرس نشه بچم مشکل دار بشه😥
من چند روزه استراحت مطلقم ولی قبلش همه کارامو خودم میکردم تنهایی از هیچکس انتظار نداشتم ولی الان دکترم گفت نباید از جات پاشی
شوهرمم بیچاره از سرکار میاد انگار تریلی از روش رد شده انقد خستس نهایت یه جارو بکشه یا بچرو بخوابونه