من بخدا
طول کشید
اما یواش یواش کنار گذاشتمش
هم فکری وسواس داشتم هم عملی
مثل خوره فکر بهمو میخورد
فکر ک تو ذهنم میومد چون شنیدم فکر وسواس شیطان ب ذهن ادم می ندازه
اون مجسم میکردم ک ازم میخواد این افکار پر بال بدم
بعد ب خودم میگفتم فکر میکنی برات اون مهم یا خدا
بعد میگفتم هرچقدر دوسی فکر تومیکنم سرم بنداز بخدا قسم ک این فکر من نیست و خلاف اون فکر ازار دهنده رو ب زبون میاوردم و قسم میخوردم ک اینه فکر درست من
و انگار ذهنم دیگه نمیجنگید باهام
یا شک میکردم لباسم خونی شد یا ن میگفتم بخدایی ک دوستش دارم قسم دیگه نمیشورمت
با خودم کنار اومدم ک خدا هیچوقت بخاطر ی لباس خونی مهربونیش ب من تموم نمیشه ک بخواد مجازاتم کنه ک باهاش مثلا نماز خوندم
بعد با همون نماز میخوندم
مثلا ی بار لباسی اب میکشیدم میگفتم ب خدایی ک دوستش دارم اخرین بار بود
همینطوری تونستم تمومش کنم
شکر خدا