2733
2739
عنوان

ازدواج

| مشاهده متن کامل بحث + 453 بازدید | 74 پست

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

علاقه هست ولی دخترا نمیتونن قاطعانه سر این موضوع تصمیم بگیرن.من خودم یکیو میشناسم چند جلسه خواستگاری ...

راستش منم گیج شدم چشه راستش تا کسی حرفی میزنه من سریع متوجه میشم ولی این یکی رو انگار دارم مسئله سخت ریاضی حل میکنم 

2728
ولی خب بهت گفته زیاد بهم امیدوار نباش

توی.صحبت ها بعضی وقتا میگفت یه چیزی بگم می گفتم بگو میگفت بازم دو دلم وقتی هم ناراحت میشدم میگفت بابا من که نگفتم میخوام برم همین الان با کسی دیگه ازدواج کنم خب افکار منفی هست و اینو بدون من همیشه اینطوری هستم 

منم نزدیک 24اونم 22

ولی راستشو بخوام بگم سن شما یکم کمه... دو سه سال دیگه مناسب تره برای ازدواجت

البته نظر شخصی منه ها اخلاق ها باید به هم بخوره این مهم تره

 ولی یکمم اختلاف سنیتون کمه

ولی وقتی دلت رو بهش دادی این حرف دیگه معنی نداره

برای همین نباید رابطه رو اول احساسی شروع کرد اول باید با عقل تصمیم گرفت شرایط رو سنجید وقتی عقل قبول کرد شرایط طرف رو بعد به دلتون اجازه عاشق شدن بدید ... مثلا خود شما اول دلتون رو بهش دادید بدون اینکه این اخلاقیاتش رو بشناسید

همین که طرف به خودشناسی نرسیده باشه درحالی که تا الان باید به بلوغ عقلی هم می‌رسید توی زندگی مشترک مشکل سازه

از من به شما نصیحت اگر قبول کرد حتما به مشاوره قبل ازدواج مراجعه کنید تا اخلاقیاتتون رو بسنجه


2738
ولی خب بهت گفته زیاد بهم امیدوار نباش

تا اینکه عید شد پیام داد یه دفعه که اینطوری من نمیتونم تصمیم بگیرم و اینا و زیاد امیدوار نباش بعدش گفت عذاب وجدان گرفتم که اینقدر خیالتو راحت کردم . خلاصه وقتی اینا رو گفت منم قلبم چند روزی تیر کشید منم بعد چند روز احساسی پیام دادم من دیگه ناراحت نیستم تو هم عذاب وجدان نداشته باش درحالی که خیلی ناراحت بودم بعدش قضیه قلبمو گفتم اونم گفت از قبل اینطوری بودی از اون موقعیکه جوابت کردم منم گفتم از همون روز بعدش گفتم فکر نکنم جواب کرده باشی جواب یعنی الکی بهت گفتم جوابم مثبته و این همه صحبت ها و جان گفتن و جان شنیدن الکی بود اونم گفت خب بهت گفتم که امیدوار نباش بعدش گفت به تو هم که نمیشه چیزی گفت که یا میگی اینجام درد میکنه یا میگی اونجام درد میکنه منم گفتم هرکسی به جای من بود اینطوری میشد تازه من قوی هستم چیزیم نشد اونم گفت آره حق داری بعدش گفت لعنت به من بعدشم گفت ببین فعلا قضیه منو تو منتفیه منم دیگه هیچی نگفتم بعد دو روز پیام داد بابات مگه میدونست درارتباط هستیم گفتم بله گفت بهت گفتم که گفت نه گفتی فقط به بابام گفتم بریم خواستگاریش نگفتی که میدونه باهم درارتباط هستیم منم گفتم میدونه.بعد سه هفته مامان بابام اینا میرفتن بیرون اینا هم همسایه ما هستن مامانش گفت منم ببرید خلاصه رفته بودن بعدش مامانش شروع کرد از تعریف خودش و دخترش که آی من از چهارده سالگی عروستون بودم و آزارمون به کسی نمیرسه و. دخترم هم مثل من خوبه و اینطوری هست و اونطوری هست .مامان بابام هم کُپ کرده بودن که یه دفعه این زن چرا بدون مقدمه ای شروع کرده از خودش دخترش تعریف کردن اونم زن به این صاف و سادگی 

ولی راستشو بخوام بگم سن شما یکم کمه... دو سه سال دیگه مناسب تره برای ازدواجت البته نظر شخصی منه ها ...

مشاوره که حتمیه اگر قبول کرد برای ازدواج ولی من از بچگی.دوسش داشتم حتی طوری که اون زمانی که تهران زندگی میکردیم خدا خدا میکردم مدرسه تموم بشه بیان ببینم یا موقع برگشتن افسرده میشدم بخاطرش

راستش منم گیج شدم چشه راستش تا کسی حرفی میزنه من سریع متوجه میشم ولی این یکی رو انگار دارم مسئله سخت ...

اگه زیاد با دخترا در ارتباط نبودی طبیعیه که درکش نکنی

مسئله شما فقط با زمان حل میشه.میتونی اینو به ایشونم بگی که مثلا من واقعا دوستت دارم اما اگه تو شک داری دوماه بهت وقت میدم(اگه تب تند نباشه انقد رو که شما میتونی صبر کنی دیگه) تو این وقت قشنگ فکراتو بکن نتیجه ی نهاییتو خیلی صریح بگو.بگو اگه واقعا نظرت قطعی منفیه بیشتر از یه مدتی باهم بودنمون به هر دومون آسیب میرسونه.اینم بش بگو که من برای تو و زمانمون ارزش قائلم.

بعد تا اون مدت که قرار گذاشتین زیاد پاپیچش نشو.ولی وقتش که سر اومد نظرشو بپرس اگه هنوز شک داشت ادامه دادن رابطتون بنظرم اصلا درست نیست.

ولی راستشو بخوام بگم سن شما یکم کمه... دو سه سال دیگه مناسب تره برای ازدواجت البته نظر شخصی منه ها ...

اینم بگم پارسال من به امام جماعت مسجدمون گفته بودم که بهش علاقه دارم چون خجالت میکشیدم به بابام بگم اونم به بابام گفت بابام هم رفته بود به باباش بگه من دوست دارم دخترت عروسم بشه اونم گفته بود پسر.دایی که فعلا دانشجو هست بعدشم کار نداره تا بعدا هم ببینیم خدا چی میخواد بابام هم گفت فعلا به دخترت نگو من اومدم صحبت کردیم منم به هوای اینکه نمیدونه یه وقت به کسی نره و نظرشو بدونم بعد یه سال بهش پیام دادم گفتم

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز