25 فروردین تو 27 هفته و سه روز کیسه ابم پاره شد 27 ام زایمان کردم
تو اون دو روز تحت نظر بودم همه دکترا و پرستارا میگفتن پسرم نمیمونه چون ضربان قلبش پایین بود
ولی بدنیا اومد
و موند
انقد خوشحال بودم چون مث ی معجزه بود (شوهرم هورمونای بارداریش کم بود تحت نظر دکتر بودیم نشد و ناامید شدیم ولی یهو فهمیدیم نی نی داریم)
پسرم رو گذاشتن تو NICU هرروز میرفتم پیشش قربونش میرفتم مث فرشته ها بود
مژه هاش مث بچگیای باباش بور ، دست و پاش کشیده وای نگم
انقد رشدش خوب پیش میرفت ک من داشتم تدارک رفتن به خونه ش رو میچیدم
هرروز بیحال میرفتم بیمارستان و شنگول برمیگشتم همه دکترا میگفتن همه چیش رو متخصص اومده چک کرده و خوبه و ...
یک ماهگیش با ذوق رفتیم بیمارستان براش اهنگ خوند باباش
فرداشبش
شب 28 اردیبهشت
ساعت هفت و نیم عصر زنگ زدن بهم از بیمارستان که حالش خوب نیست برسونید خودتونو
تا رسیدم
تختش رو خالی دیدم و تموم زندگیم سیاه شد ....
شوهرم بیماری استرس داره ناراحت شه بدنش تاول میزنه ....
روزای خیلی سختی رو گذروندیم
الان همش خوابشو میبینم
خواب میبینم که میگن زنده است
شوخی بوده
تو لباسایی ک خریدم میبینمش
هوووف
ممنونم ازت