تو بازار بودیم 5 سالم بود مامانم منو سپرد به خالم گفت من یه لحظه برم تو مغازه بیام خالم چون بچش نوزاد بود یه لحظه از من غافل شد منم چون طلا داشتم النگو گوشواره پلاک یکی سریع دستمو گرفت انداختم رو کولش بردم جلویه دهنمم گرفت که جیغ نزنم بعد که یه کم دور شدیم دستشو از رو دهنم برداشت منم چون میترسیدم خفه خون گرفته بودم منو از ساعت 10 برد تا 6 غروب اخرم دم در یه ارایشگاه منو گذاشت طلاها هم کندو ولم کرد همین جوری تو یه محله که نمیدونم اصلا کجا بود به چند تا خونواده گفتم گم شدم کمکم کنید زل میزدن بهم بعد میخندیدن از کنارم رد میشدن 😑تا ساعتای 9 شب تو اون محله ویلون بودم😢اخر سر خسته شدم خیلی هم گرسنم بود رفتم دم در یه کافی نتی وایسادم که خدا خیر بده اون خانومی که اونجا کار میکرد فهمید گم شدم اول یه چیزی برام خرید بخورم بعدم بردم کلانتری .وقتی مامانمو دیدم تو کلانتری کل صورتشو چنگ انداخته بود😭😭😭😭😭
اینارو همه گفتم با گریه ولی صرفید که خانوما ومادرا لطفا طلا حتی گوشواره هم نندازید برایه بچه هاتون😢