بیشعور نمیدونم از چی ناراحت بود گیر داده بود بهم گفت چرا مادر شوهر خواهرش گفت بیا تو گوشی عکس عروس و پسرمو نشونت بدم نگاه کردی.صدتا حرف بد بهم زد هرچی تو خونه بود هم شکوند گوشی خودشم خورد کرد.بچه هام وحشت کرده بودن.من شب تا صبح زندانی هم تو خونه دختر عموم مرده بزور منو برد سر خاکش بعد میگه تو لباسات سیاهه چرا جلو بقیه لبخند زدی .چی بگم ی دیوونه زنجیری افتاده به جونم راه فرارم ندارم