بالاجا حاشا میکنه ولیدیگه همه میفهمن ژوان هم میفهمه
رباب ب پدر شوهرش نیگه باشه خونه را برای من بسازید من میرمبا بچه هام پدر شوهرش شروع میکنه ب ساختن خونه ک ژوان میگه نرو بهش میگه چرا میخام با بچه هام خوش باشم
بالاجا دیگه باردار نمیشه
یبار باهم حرف میزنن بالاجا ب رباب میگه من همش حسودی میکردم دوست داشتم جات باشم برا همین این کارو کردم
کم کم باز ژوان با رباب روابطش بهتر میشه
بالاجا ک خوشی اونا میبینه خودکشی میکنه تو پنجاه سالگی
ورباب و ژوان دوباره عین اول ازدواجشون عشقشون شروع میشه