آره یکی از همسایه های مازمانی که بچه بودیم تو حیاط بازی میکردیم بچه شون از پنجره افتاد پایین ۱و نیم ساله بود بیهوش شد خدا رحم کرد کنار حوض افتاد سرش نخورد ولی طفلی تو ۷ سالگی بر اثر بی احتیاطی باباش ماشین بهش زد در جا مرد😑😔😔
هیچ وقت به حرف بچه ها حتی تا 10 سال تکیه نکنین مثلا میگه من خودم تنها این مسیر رو میام. بلدم و .... . من بچه بودم یه بار مسافرت بودم داداشم ما رو برد توی یه پارک بزرگ اب بخوریم بعد من گفتم خودم برمیگردم بلدم برم پیش مامانم و بابام . ولی فک میکردم بلدم. گم شدم که بعد یه ساعت سرگردانی و وحشت به لطف خدا یه اقایی منو به خانوادم برگردونو اون اقا واسطه خدا بود انگار. اگه اون مرده بد میبود الان سرنوشت من معلوم نبود
وای امروز چخبرههه
خب شمام باهاش برو تو کوچه یکم وایسا بازیشو بکنه
گناه داره
بزار تخلیه شه
من پسرم دو سال و نیمه...بیرون دوچرخه بازی میکنه منم دم در وامیستم حتی یه ساعتم بشه
دیگه همسایه ها هم شناختن منو هی میگن خسته میشی چقدر میخای وایستی و اینا....
دیگه چکار کنم
حدود چهار ماه پیش همکار شوهرم که سه تا بچه 10ساله و 7ساله و2ساله داشته میره با خانومش بیرون بچه ها رو تو خونه میزاره میگه میرم براتون مرغ بریون میگیرم میارم دو تا اولی دختر بودند وقتی بر میگرده با جسد دو تا دخترا رو برو میشه دومیه اومده یه میخ کرده تو سه راهی برق برق میگیرش دومی میاد اولی رو نجات بده اونم برق میگیره پسره از ترس یه گوشه وایساده و گریه میکرده خیلی خیلی باید مراقب باشیم
یه وقتایی همین کارو میکنم ولی دخترم چون بقیه بچه ها رو میبینه که تنها میان هر روز گریه میکنه میگه منم بزرگ شدم متم میخوام مثل بچه ها تنها برم بیرون پشت پنجره هر روز با بچه ها صحبت میکنه بهش میگن برو به مامانت بگو میخوام تنها برم بیرون دخترمم میاد گریه میکنه که تو مامان بدی هستی که نمیزاری خودم برم بیرون😔
پسر منم خیلی مستقله و همش میگه برو تو درو ببند
یعنی من نباشم پیشش...
من الکی میگم میخام دم در جارو کنم یا میگم منتظر بابام ک فک نکنه بخاطر اون بیرونم...
یه لحظه ازش غافل شم و اگه یه گربه ببینه پشت سرش راه میفته میره
خانواده شوهرم همه منو مسخره میکنن که اینقدر مراقب دخترم هستم پارسال خونه یکی از آشناها بودیم بچه ها میخواستن برن پشت بوم دخترم هم میخواست بره باهاشون که گفتم صبر کن منم میام جاریم کلی مسخرم کرد خدا شاهده وقتی رفتیم بالا همینجور که داشتم با دخترم راه میرفتم دیدم بچه جاریم خودشو انداخته روی سکو اونم ۴طبقه جوری که پایین رو ببینه بخدا یه لحظه تمام بدنم بی حس شد اگه خدای نکرده یه ذره خودشو بیشتر کشیده بود جلو زبونم لال می افتاد پایین ولی با این حال اونا همه دارن کار منو مسخره میکنن
دقیقا مشکل منم همینه حتی خرید میریم یهو میبینیم دخترم نیست همینجور واسه خودش رفته ته پاساژ بدون اینکه بترسه
پارسال هم تو یه مجتمع بودیم کسی رو نمیشناختیم یه لحظه ازش غافل شدم دیدم نیست اینقدر صداش کردم دنبالش گشتم دیدم با یه بچه رفته تو بلوک کناری رفته تو خونه کسی که نمیشناسم حالا داره در رو هم میبنده که سریع دستشو گرفتم بردمش خونه🤕🤕🤕🤕
