سلام خانما اگه حوصله دارین میخام به بخش کوچکی از زندگیمو براتون تعریف کنم
پیشاپیش عذر میخام بخاطر طولانی بودنش
بچه ها منو دخترعموم همسن بودیم از بچگی باهم بزرگ شدیم خونه بابام و عموم کنارهم بود تو یه کوچه همسایه بودیم
منو دخترعموم خیلی باهم صمیمی بودیم من اونو واقعا مول خواهرم میدونستم فک میکردم اونم منو مثل خواهرش میدونه
هر رازی داشتیم به همدیگه میگفتیم مدرسه رو باهم میرفتیم و خلاصه همه سِرّ و رازهامون باهمدیگه بود
گذشت وگذشت بزرگ شدیم دخترعموم عقد کرد و نامزدشد با پسرعموی بابامون
پسره فامیلمون بود پنج سال خدمت بود((ینی پنج سال بود داشت سربازی میکرد چون فرار میکرد از پادگان بیشتر جریمه میشد))
خلاصه این اومد دخترعموی من اسم مستعار مثلا ثریا رو گرفت ....اوایل خیلی خوش بودن منم واقعا از خوشیشون خوش بودم دخترعموم میرفت خونه نامزدش میومد ب من امار میداد ک اینکارو کردیم فلان جا رفتیم فلان جا اومدیم خندیدیم بستنی خوردیم عکس گرفتیم خلاصه همه چی همه چی حتی رابطه اشونو هم میومد ب من میگفت منم ذوق مرگ میشدم خلاصه اهنگ میزاشتیم میرقصیدیم بعد زنگ میزد ب نامزدش ک اسم مستعارش بشه مثلا علی...علی خوراکی بگیر بیار برام اونم یه مشمبا اندازه سطل زباله خوراکی میخرید میاورد باهمدیگه میخوردیم
ولی علی برا ثریا هیچ طلایی نخریده بود عید میشد لباس نمیخرید به بهونه سربازی میگف کار ندارم برا همین پول ندارم سربازیم تموم شه میرم سرکار برات همه چی میخرم
خلاصه یک سال گذشت و منم با شوهرم عقد کردم ونامزد شدم
الان بقیشو میگم