الهی فداجفتتون
من مادرم مریضه پدرمم سفره
زنگ زدم بهش بگم یه تصمیمی بگیر برا زندگیم من دیگه پوکیدم پیر شدم به فنا رفتم
اهمیت نمیده و نمیذاره هیچ کاری کنم
خدا به آدم اختیار داده ولی خانواده اختیار رو از آدم گرفتن
نه کار نه ازدواج نه درس
ازدواج که انقدر پسرا عوضی شدن
درس نمیتونم بخونم مامانم مدام میاد اعصابمو گند میزنه
کار خونه میکنم به غرورش بر میخوره میاد ایراد میگیره
غذا میپزم میگه چرا
میخوابم صبحا میاد واسه نماز مشت میکوبه به در با وحشت بیدار میشم
روانم پوکیده
به پدرم میگم پول جهاز نداره
حوصله آشنایی و خواستگار نداره
کار میگه برو ولی چطوری وقتی مادرم تنهاست و مریضه تو خونه س
هیچ همکاری ای نمیکنه انگار من این زندگیو تشکیل دادم باید پاش بسوزم