من با یه پسری دوست بودم که آشنا بود همسن خودم بود یعنی 17سالشه میشد یکی از فامیلای دختردایی بابام...اینو یکی از دخترای فامیل بهم معرفی کرد منم با هزارتا شرطو سختگیری قبول کردم باهاش باشم...خلاصه من از این پسر یه فرشته ی ایده آل ساختم تو ذهنم چون انقد خوشگل دروغ میگف که (نعوذبالله) خدام باور میکرد حرفاشو...قرار بود رابطمون بین خودمون بمونه تا جایی که یکم بزرگترشیم بخواد پا پیش بزاره برا خواستگاری
تا اینکه مامانش فهمیدو با این قضیه کنار اومد...بعدش زن عموش که میشه دختردایی بابام فهمید بعد چن مدت اومد بهم گف باهاش کات کن تو دختر خوبی هستی فلانیو این حرفا...
منم از این زنه خیلی متنفرمو بدم میاد واسه همین اصن گوش نکردم به حرفاش چون خیلی افریطس این خانومه
خیلیا بجز دختردایی بابام که میشه زن عموی پسره بهم گفتن پسره آدم درستی نیس خیلی لاشیه حتی عموشن بهم گفت ولی من گفتم به پاش میشینم اینا دروغ میگن چون همه چی بین ما خوب بود...
خیلی ساده بودم
چون اجازه دادم بهم دست بزنه فک میکردم آخرش ما مال همیم این رابطمونو محکم تر میکنه
تا اینکه فهمیدم با دخترای دیگم حرف میزنه حتی با رل قبلیشم دوباره رابطه برقرار کرده:(
خلاصه تا مدت ها تو خودم بودم حس میکردم عروسکش بودم دستمالیم کرد رفت ولی یجوری خودمو آروم کردم
تا اینکه امروز همون زن عموش اومد خونمون دیدم خیلی سرد برخورد میکنه
اومد کنارم نشست ماجرارو از اول براش تعریف کردم کلی زر زد که مامانه پسره گفته من فک نمیکردم رابطشون در این حد باشه چرا بهت گفتم کات کن نکردی گوش ندادی...خلاصه گفت اینارو تا اینکه بهش گفتم من الان با پسره دوهفتس دعوام شده کاتیم چون واقعنم کات کردیم...اونم گف پس من به جاریم میگم نوه عمم با پسرت خیلی وقته کات کرده
گفتم باشه بگو
خلاصه سر همین قضیه ریختم بهم آخه من از این زن عموعه متنفرم خانوادمم همینطور ازش متنفرن
حالا خیلی عصبانیم از یطرف حس میکنم عین یه دستمال باهام برخورد شده
از یطرفم زن عموی افریطش یحالتی با تیکه حرف میزد بدجور سوختم از این کارش
حالا من موندم تنها این وسط هی میگم خدایا خودمو بکشم راحت شم باز یادم میوفته صدبار خودکشی کردم تهش هیچی نبوده
چکار کنم بنظرتون؟توروخدا کمکم کنید