سلام.حدود سه چهار سال پیش یه پسر بود که خیلی عاشقم بود و همیشه جلو راهم سبز میشد.
خانوادم خیلی خیلی باهاش مخالف بودن چون به دلایلی میگفتن نمیخوایم بااون ازدواج کنی خودمم دوست نداشتم باهاش ازدواج کنم ولی همیشه منو سوپرایز میکرد و کارای رمانتیکی که عقل ادم از سرش میپرید. این پسر همشهری ما بود و خالش اینا همسایه ما میشدن تقریبا .دخترخالش هم دوست صمیمیه من میشد اسمش هم ساغر بود.
میشنیدم که بخاطر من چیکارا که نکرده یبار هم رگ دستشو زده بود.
اونا سه چهار بار اومدن خونه ما و بابام با نامهربونیه تمام باهاشون برخورد کرد و گفت ک گه هرگز نمیذاره .
منم چندین بار به روش های مختلف به پسره که اسمش پوریا بود گفته بودم که جواب من نه هست و بره زندگیه جدیدی رو واسه خودش شروع کنه