..به سونیا و هانیه فکر میکردم....
چه خوبه ادم اینطوری بره سر خونه زندگیش ...
همون اوایل یکی بیاد دستتو بگیره و از هر ادم اشتباهی ک قراره بیاد تو زندگیت تورو نجات بده.از هر تحلیل رفتن روحی از هر ضربه و اشک و آهی...
من تو زندگیم هیچوقت فامیلمو بخاطر کاراشون نفرین نکردم خداشاهده.من همین الانشم درسته شماره سونیا تو گوشیم سیو نیست اونم بخاطر اینکه هنوزم دو به هم زنه...درسته شمارشو سیو ندارم ولی باهاش دوستم و خونش هم میرم و باهم فیلمو اینا میبینیم گذشته رو فراموش کردم...
اینکه یه زمانی چه حسایی داشتم پاک شدن..توی داستانمم سعی کردم واسه اخرین بار یادم بیارم و بنویسم از اون روزهام..