.تو این مدت زهرا اصلا نمیدونست ک اینا دایی و خاله و پدربزرگش، فکر میکرد ک خانواده خودشن
چندوقت میگذره زهرا دیگ 17،18 سالشه ک پسر یکی از عمه هام میاد خاستگاریش
اینم جا میخوره، فکر میکنه ک خاله پسرس
بعد بهش میگن ک تو مادرت فوت شده و پدرت تو رو گذاشته رفته و... خیلی داغون میشه
و با پسرعمم ازدواج میکنه (یعنی در اصل با پسر خالش)
بعد از چند سال صاحب 3 تا بچه میشه (ی دختر و دوتا پسر)
سال 90 زهرا و شوهرش و 3 تا بچش با عمه کوچیکم میخان برن عروسی ک روستاس
تو راه تصادف کردن (دختر بزرگه کلاس اول بود پسرش 5ساله اون یکی پسرش یک سالش نشده بود) تو همه این آدما ک تو ماشین بودن خود زهرا فوت شد
واقعا اون روزا بدترین روزای عمرم بود
بعد فوت زهرا شوهرش زن گرف(بچه های بیچارش بایذ مثل خودش زیر دست زن بابا بزرگ شن) الان پسر کوچیکش کلاس چهارمه فکر کنم و هنوز نمیدونه ک مادرش مرده، فکر میکنه زن باباش مادرشه (اما خاله صداش میزنه)
عمه کوچیکمم ک باهاشون بود چندمهره از کمرش شکست و دکترا گفته بودن اگ ازدواج کنی دیگ بچه دار نمیشی
اونم دیگ ازواج نکرد و از مادرش متنفر بود ک چرا اونموقع مانع ازدواجش شده بود
و پارسال خودکشی کرد و فوت شد