خلاصه....
خونه ی یکی از مامان بزرگام یکی دوماهی میشد ک اومده بود مرکز شهر..
یه مامان بزرگ تنها ولی سر پا و نه اونقدر پیر...
فردای اون شب کذایی،لباسام و یه مشت وسایلمو جمع کردم تو چمدونم..
من دیگه نمیتونستم تو اتاقم بمونم و دیوار هاش منو عذاب میدادنو بهم فشار میاوردن
من مثل میّتی ک توی قبر خوابیده،از درو دیوارای اتاقم ک حکم قبرمو داشت فشار بهم وارد میشد...
و واسه تن خورد شده ی تیکه تیکم تحمل این فشار خیلی فراتر و شدید بود..