سلام بچه ها...خاستم تجربه ی خودم رو براتون بگم ب امید اینکه خطاهای من رو کسی دچار نشه...ما با عموم اینا تو دوشهر متفاوت زندگی میکردیم وقتی هفت سالم بود یه روز به قصد سرزنی رفتیم خونشون...عموم یه پسر کوچیک داشت ک ازم کوچیک تربود...خانواده ی ما و عموم اینا خیلی باهم خوبن و مامان و زن عموم مث خواهر میمونن براهم...یه روز زن عموم بهم پول داد برم از سوپری دم محلشون خوراکی بخرم...فاصله ی زیادی نبود،و من رفتم...از همون لحظه ک وارد مغازه شدم و چشمم به پسره افتاد چون من خیلی خجالتی بودم دچار استرس شده بودم نه استرس نبوده نمیدونم یه حس خجالت عمیق بود ک بعدا همین برام مشکل ساز شد...من خیلی ریزه میزه بودم...هنوز طرز لبخند زدنش تویادم مونده...یادمه یه روز صبح مغازه خلوت تر بود من رفتم بهم گفت بیام داخل مغازه و برم تو اون قسمتی ک خود مغازه دار وایمیسته...فک کنین اینقد ریز بودم حتی به صندوق پایینی ک برا دخل و خرج بود هم قدم نمیرسید...مامانم همیشه شلوارهام چون برام گشاد بودن کمربند میبست از اون کمربند دخترونه هابود ولی خب محکم بود و زمان لازم بود ک از کمرم باز شه