خواهر طفلی من
۱۵ سالش بود دامادمون اون زمان ۳۰ سالش بود
چرا
چونکه دامادمون برادر زنداییم میشد
داییم هم اون زمان به ما کمک مالی کرده بود برا خونه خریدن
..
مادرم نه نگفت دختر داد
بیچاره خواهرم
بالای ۱۵ سال از مادرشوهر زلیلش نگه داری کرد
چند بار توی سایت تعریف کردم ...
خیلی سختی کشید
خیلی
الان اثرات روحیه منفیش روی دخترش گذاشته
خواهرزاده م ۲۱ سالشه ...افسردگی شدید داره
یکسره روانپزشک میرن
دکتره گفته ...از بچه گی این مشکل داشته چون مادرش رو میدیده عین خدمتکار عین پرستار
به من میگه فلان
من میگم خدایا این که بچه بوده چه طور یادشه ...
قشنگ همه چیو یادشه ...
مادرشوهرش ما میرفتیم خونشون
سر سفره مثلا پنیر و گردو بود
گردو رو قایم میکرد زیر نون خودش بخوره 😐
درحالی که پدرم خدابیامرز باغ گردو داره ساوه ...الانم بهمون ارث رسیده ...ما تعجب میکردیم...انگار ما نخورده ایم ندیده ایم ...
خدا رحمتش کنه مادره شعورش همین بود
الان خواهرم میگه خوشبختم
چه فایده جوونیش رفت ...پای یه پیر زن
همیشه با مادرم مشکل داره
همیشه احترامش رو داره ولی خیلی بدش میاد از مادرم ...توی خونه ما کلا مادرسالاری بود
بابام حرف روی حرفش نمیزد ...ای کاش میگفت نه
خدا رحمتش کنه همیشه از این دامادمون بدش میومد
دیگه بگم خیلی زیاد میشه
همین دیگه
الان نه
قدیم بیشتر پدر و مادرا مقصر بودن توی ازدواج
الان دختر ۱۵ ۱۶ ساله دیگه دوست پسر داره خودشونم ازدواجی هستن