**عزیزانی ک دوست دارن داستان زندگی منو بدونن شماره ۱ و۲ رو توی تاپیکام قبل از خوندن این تاپیک مطالعه کننن**
رفتم پارکینگ دیدم زیبا و داداشش باهم دارن صحبت میکنن زیبا دستش کاسه اب گرفته سلام کردم به داداششو خیلی گرم گرفتم باهاش منی ک اونروز سلامم ندادم بهش😅...ماشینو جابجا کردم الکی خودمو مشغول کردم تو ماشین تا داداشه بره...داداشه رفت سریع پریدم بیرون.. و کمکش کردم در پارکینگو ببنده... گفت ممنونم اقای بخشی.. منم ک قند تو دلم اب میشد تو اون لحظا ت گفتم خواهش میکنم ببخشید دیگ معطل شدید...گفت نه چیزی نشده ک نفرمایید...گفت با اجازتون من برم سلام برسونین لیلا جونو...گفتم سلامت باشید..فس شده بودم ازینکه باید خداحافظی کنم...توذهنم میگفتم خو خره یچی بگو یه حرفی بزن تو که ماست نبودی شومپِکس بازیا چیه درمیاری؟! یهو گفتم ببخشید خانم محسنی یه لحظه ؛گفت بله بله گفتم ما اتاقمون دیوار کمد دیواریش نم داده به پایین خونه شمارو درگیر نکنه؟گفت ای وای نمیدونم...
گفتم میخاید یه نگاه کنید بهم بگید الان...
گفت باشه فقط اقای بخشی کاش خودتون بیاید منو اقاجونم سردرنمیاریم که کجارو ببینیم خودتون ببینید بهتره..گفتم باشه...رفتم تو خونشون رفتم اتاقی ک دقیقا زیر اتاق ماست تا چک کنم ببینم نم داره یا ن... پدر بزرگشم بامن اومد تو اتاق...اما خودش رفت آشپزخونشون.. یهو چشام خورد به عکسیکه رو دیوار بود... عکس زیبا بود تو بچگیاش.. یه دختر کوچولو با یه جفت چشای عسلی و موی لخت وبور ک تا کمرش میرسید.. پدر بزرگه گفت خب راستین جان کجا نم داده پسرم ...سریع چهرمو برگردوندم سمتش ک ضایع نباشه زل زدنم...گفتم اععع اقا محسنی اون بالا گوشه دست راستو میبینید؟گفت اره گفتم خداروشکر واسه شما خشکه هنوز نرسیده گفت خب شکر خدا.پس درستش کنید...تو همین حین زیبا با چایی اومد...گفت بفرمایید اقاجون پدربزرگش چاییو گرفت از دستش برداشت منم ک از خدا خواسته..ادا درمیاوردم ای بابا چرا زحمت کشیدید ممنونم ازتون سریع چاییو ورداشتم... گفتم اقا محسنی خیالت تخت نمیزارم کار به اونجا بکشه درست میکنیم...گفت خیالم تخته از شما ادمای خوبی هستین راستین جان؛ گفتم لطف دارید شما؛ فقط من شمارتونو ندارم اقا محسنی بهم بدید که اگه من لوله کش اوردم باهاتون هماهنگ کنم خونه باشید شما هم. شاید نیاز باشه ایشونم بیاد ببینه باز.... گفت والا من شمارمو حفظ نیستم بلدم نیستم کارکنم بیا زیبا جان شماره ایشونو بزن تو گوشی من...
که زیبا هم گفت باشه اقاجون گوشی تو بده...
که یه ۱۱۰۰ از جیبش دراورد عینِهو گوشت کوب...
شمارمو گفتمو زد ... بعدشم چایی رو خوردم شاید باورتون نشه تو عمرم همچین چایی ایی نخورده بودم.... توش عشق بود لامصب...
منم نامردی نکردم گفتم چقد خوشمزس چاییتون دست و پنجتون درد نکنه...زیبا هم سرشو تکون میداد یه لبخندی تحویلم میداد ک دیووونم میکرد اون لبخند ریزاش اون لحظه و میگفت نوش جان نوش جان...بعدش خداحافظی کردم و زدم از واحدشون بیرون...
همین ک اومدم بیروووون به نشونه پیروزیدستمو مشت کردمو گفتم o yesssss بعد به خودم اومدم گفتم خووو چراا یo yeeees میگی ناموسا شامپو؟! شمارشو گرفتی؟شماره بابابزرگشو گرفتی؟احمق خو شمارتو دادی اونم توگوشی پدربزرگس...خوشحالی داره؟اما من خوشحالیم از یه داستان دیگ بود ازینکه فهمیدم زیبا برگشتههههههه... ازینکه فهمیدم اون یارو پسره داااداششه...عینهِو خری ک بش تیتاپ داده باشن جفتک مینداختمممممم.... رفتم خونمونو با همههه مهمونا گرم گرفتمووو خوشو بشو خنده و.... همه برگاشون ریخته بود یهو چی شد به این پسر.... عمم اینا اون شب نموندن دیگه و لنگرشونو ورداشتنو از خونمون به سمت خونه عموم رفتن...
شب شامو خوردم و رفتم تو اتاقمون دیدم درسام مونده و فردام یه کنفراس دارم ک هیچی نخوندم...
نشستم به خوندن و قهوه امم به راه کردم... با خودم حرف میزدم و گیراییممم رفته بود بالا... رایان هم لم داده بود اونور لب تابش رو شکمش و هدفون تو گوشش داشت فیلم میدید...هدفونو ورداشت گفت خوبی؟!گفتم اره داییی میزونه میزووون...گفت خداروشکر. بعد ادامه داد. به فیلم دیدنش....
تو همین حس و حال درس خوندن بودم یهو گوشیمو دراوردم دیدم یه اس اومده.. تو نوتیفام اون بالا یه عکسپیام اومده....
گفتم عععععععع کی میتونه باشه این وقت شب؟!
ینی میشه وا کنم بببنم یه پیام غریبس .... واون غریبه هم زیبا باشه؟!پیامو وا کردم دیدم نوشته ایرانسلی عزیز اگر میخواهید.... ....😣😣 گفتم هعی دل غافل و ادامه دادم به درس خوندنم.... همینجوری داشتم میخوندم یهو دیدم یه اس غریب باز نشست رو گوشیم... وا کردم دیدم یه شماره غریب نوشته سلام خوبید عذر میخام مزاحمتون شدم محسنی هستم....
پایان قسمت سوم