ما از بچگی توی جنگ دعوا بزرگ شدیم هیچ کدوم بچه ها ارامش نداریم اصلا زندگی نکردیم. بقیه همه ترک تحصیل کردن یکیشونم معتاد شد.اینم بچه اخره میخواد مثل بقیه ترک تحصیل کنه بخاطر همین کل وسایل خونه رو شکونده بود. مامان بابامم دعواشون بالا گرفت کل کوچه رو گرفتن رو سرشون.
این چه زندگی اینا ساختن از وقتی اینجا چشم وا کردم فقط دعوا و بحث بوده هیچکس با خانواده ما وصلت نمیکنه به قول بابام میگه تو که ترشیده شدی بقیه بچه هام بیکار معتاد و افسرده ان. اگر اینا والدین خوبی بودن بقیه هم جرات میکردن باهاشون وصلت کنن.
بچه ها من دلم ارامش میخواد دلم میخواست الان میتونستم از دست اینا فرار کنم یه جای اروم باشم اینجا حتی ۳شبم بیدار میشن دعوا میکنن. فقط به تقویم نگاه میکنم که چطور جوونیم هدر رفت...