من ادم درونگرایی ام !
الانم برام فوقالعاده سخته که می خوام مطلبی رو با کسی درمیون بزارم ... ولی مهم نیست دیگه ، خب من نمیدونم چی بگم ولی یکمی
خستم😑😂
نمیکشم دیگه ، چی بگم؟
مادر !
یکم اذیتم میکنه انگاری..
یکم خستم کرده انگاری..
یکم دوس ندارم بمونم انگاری..
واقعا نمیتونم انگار بهتون بگم چیشده؟؟
مامانی که هعی میکوبه تو کلت میگه تو زشتی😐
مامانی که هیچ کاری جز بزرگ کردنت برات نکرده.. مامانی که پیش همه بدتو میگه ، مامانی که انگار میخواد پیش همه خرابت کنه..
مامانی که انگار گاهی وقتا نا امیدت میکنه از زندگی!!!!
بارها خواهش کردم بزارن برم کلاس زبان ، اخه مثلا علاقه دارم😂
ولی هربار یک چیز کوچیکی پیش میاد میگه تو چش سفیدی ، ادم نیستی ، نمیخواد درس بخونی ، من منتظر یک سال دیگم شوهرت بدم😂..
یکمکی سخته😂
یکمی سخته خیخی .
حرفی ندارم ، چی می مونه؟
اشک تو چشام جمع میشه وقتی یک قسمت از بچگیم یادم میاد😑😂
اونجایی که رفتیم خونه مادر بزرگم و شب قراره اونجا بمونیم .. من اونموقع هشت سالم بود
یک تشک کوچولو رو برداشتم تا بخوابم اخه شب بود ، تا اینکه پسر خالم اومد و گفت من میخوام این تشک رو بردارم و من گفتم اما من زود تر برش داشتم و مامان اون بود که به من گفت : تشکو بده بهش . و مامان من یه پتو پرت کرد جلوم و گفت برو .
یا یادم میاد تو همون خونه مادر بزرگم همیشه خاله هام برای بچه هاشون لقمه میگرفتن یا کمک میکردن چاییشون رو شیرین کنن اما من همیشه خودم بودم و خودم😑😂
و یا همیشه خاله هام برای دخترای کوچیکشون وقتی میرفتیم عروسی یذره رژ لب میزدن ولی من هیچوقت مامانم امادم نکرد 😑!
شاید گاهی فقط خالم برام یکم رژ میزد چون دوستِ دخترش بودم / خیخی .
وقتتون گرفته شد 💚!