2777
2789
عنوان

بچه ها این پسره خوشگله؟+عکس

| مشاهده متن کامل بحث + 10722 بازدید | 472 پست
هم‌‌نام حضرت زهرا(سلام الله) امین قبل خواستگاری به حرم حضرت معصومه(سلام الله) رفته بود. آنجا گفته ب ...

خیلی اهل ذوق بود...
بعدها که خوش‌پوشی امین را دیدم به او گفتم چرا در خواستگاری آنقدر ساده آمده بودی؟» به شوخی و به خنده گفت «می‌خواستم ببینم منو به خاطر خودم می‌‌خواهی یا به خاطر لباس‌هام!» (همه می‌خندیم!) از این همه اعتماد به نفس بالا حیرت زده شده بودم و کلی با هم خندیدیم.
روز آماده شدن حلقه‌های ازدواجمان، گفت «باید کمی منتظر بمانیم تا آماده شود!‌« گفتم «آماده است دیگر منتظر ماندن ندارد!» حلقه‌ها را داده بود تا 2 حرف روی آن حک شودZ&A،اول اسم هردومان روی هر دو حلقه حک شد...خیلی اهل ذوق بود...
سپرده بود که به حالت شکسته حک شود نه ساده. واقعاً‌ از من هم که یک خانم‌ام، او بیشتر ذوق داشت.
خرید لباس‌
خرید لباس‌هایمان هم جالب بود لباس‌هایش را با نظر من می‌خرید. می‌گفت باید برای تو زیبا باشد! من هم دوست داشتم او لباس‌هایم را انتخاب کند. سلیقه‌اش را می‌پسندیدم. عادت کرده بودیم که خرید لباس‌هایمان را به هم واگذار کنیم.
یکبار با خانواده نشسته بودیم که امین برایم یک چادر مدل بحرینی هدیه خرید (همین که الآن پوشیدم). چادر را که سرم کردم، پدرم گفت «به ‌به، چقدر خوش سلیقه!» امین سریع گفت «بله حاج‌ آقا، خوش سلیقه‌ام که همچین خانمی همسرم شده!» ‌حسابی شوخ طبع بود...


.....


ماجرای خرید لباس عروس!


وقتی برای خرید لباس جشن عقد رفتیم، با حساسیت زیادی انتخاب می‌کرد و نسبت به دوخت لباس دقیق بود. حتی به خانم مزون‌دار گفت «چین‌ها باید روی هم قرار بگیرد و لباس اصلاً‌ خوب دوخته نشده!» فروشنده عذرخواهی کرد...


برای لباس عروس هم به آنجا مراجعه کردیم وقت تحویل لباس، خانم مزون‌دار گفت «ببخشید لباس آماده نیست!‌ گل‌هایش را نچسبانده‌ام!» با تعجب علت را پرسیدیم! گفت «راستش همسر شما آنقدر حساس است که با خودم فکر کردم خودشان بیایند و جلویایشان گل‌ها را بچسبانم!» امین گفت «اگر اجازه بدهید چسب و وسایل را بدهید من خودم می‌چسبانم!» ‌حدود 8 ساعت آنجا بودیم و تمام گل‌های لباس و دامن را و حتی نگین‌های وسط گل‌ها را خودش با حوصله و سلیقه تمام چسباند!


تمام روز جشن عقد حواسش به لباس من بود و از ورودی تالار، چین‌های دامن مرا مرتب می‌کرد!‌جشن عروسی اما خیالش راحت شد! واقعاً خودم مردِ به این جزئی‌نگری که حساسیت‌های همسرش برایش مهم باشد ندیده بودم...

.....

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

ولی بچه میزنه چند سالشه؟ خودتون چندین؟

۱۹ سالشه

من به قربون هر ۱۲ جفت دنده های قفسه سینت که قلبتو نگه داشتن🖤میدونی من دارم تو اون لحظه که چشماتو قلبتو با انگشت نشونم دادی گفتی اینا مال تو باشن زندگی میگنم❤الهی هرچی از عمرم مونده خداازم بگیره نصیب تو بشه❤یادته بهت گفتم چشات مثله تیلست،یه تیله همون رنگی پیدا کردم اما حیف نمیتونم نشونت بدم❤۳ سال عمرم رفت ،خدا میدونه بقیه روزارو چجوری باید تحمل کنم❤کاش یروز بلند شم ببینم خواب بوده،دیگه نشناسمت❤ دلم میخاد زندگی کنم دوباره،قلبم درد میکنه❤خدایا من گذشتم تو ب بزرگیت یادشو از ذهنم ببر🖤من کاری از دستم بر نمیاد دیگ از کی کمک بخام ،خدا شاهده هر شب تا صب هردعا ک بلد بودم خوندم🖤دیگ کم اوردم🖤الهی من فدای قد و بالات بشم❤خوشبحال اونی ک تورو داره،چشم قشنگ من💔💋میشه اگ خاستی یه صلوات برام بفرستی❤
ماجرای خرید لباس عروس! وقتی برای خرید لباس جشن عقد رفتیم، با حساسیت زیادی انتخاب می‌کرد و نسبت ...

مرد باسلیقه زندگی من...
امین بسیار باسلیقه بود. حتی تابلوهای خانه را میلی‌متری نصب می‌کرد که دقیقاً وسط باشد.
یا مثلاً لامپ داخل ویترین را سفید انتخاب کرد و گفت «این نور روی کریستال قشنگ‌تر است!» بالای سینک ظرفشویی را هم لامپ‌های کوچک ریسه‌ای وصل کرده بود و می‌گفت «وقت شستن ظرف، چشم‌هایت ضعیف می‌شود!»

خیلی زیاد وابسته‌اش بودم
علاقه عجیبی به زن و زندگی داشت و واقعاً وابستگی خاصی به هم داشتیم، شاید بیش از حد ... حتی بعد از عروسی هم خرید هدایایش ادامه داشت. اصلاً اگر دست خالی می‌آمد با تعجب می‌پرسیدم برام چیزی نخریدی؟! می‌گفت «فکر می‌کنی یادم می‌رود برایت هدیه بخرم؟ برو کوله‌ام را بیاور...» حتماً چیزی در کوله‌اش داشت؛ مجسمه، کتاب، پاپوش یا هر چیز دیگر... خیلی زیاد وابسته‌اش بودم.

دلم برایت تنگ شده

برنامه سوریه‌اش را به من نگفته بود! فقط گفت آموزش نیروهای اعزامی به سوریه را به عهده دارم. گاهی کمی دیرتر به خانه می‌آیم... کلی شکایت می‌کردم که بعد از ساعت کاری نماند و به خانه برگردد. می‌خواست مرا هم سرگرم کند تا کمتر خانه باشم اما من برنامه باشگاه، استخر و ... را طوری چیده بودم که وقتی ساعت کاری او به اتمام می‌رسد، به خانه بیایم. دقیقاً این کار را انجام دادم تا سرم گرم نشود و از امین غافل نشوم! به خانه می‌آمدم و دائماً تماس می‌گرفتم که من غذا را آماده کردم و منتظرت هستم، کجایی؟!

گاهی حتی بین روز مرخص ساعتی می‌گرفت و به خانه می‌آمد! می‌خندیدم و می‌گفتم بس که زنگ زدم آمدی؟ می‌گفت «نه، دلم برایت تنگ شده...» یک وقتایی که پنجشنبه و جمعه هم مأموریت داشت اواسط هفته مرخصی می‌گرفت و به خانه می‌آمد...

.....
لینک چی بدیم؟؟؟    

🤣🤣🤣

تو هفده سالگی با پسری آشنا شدم که همه خوبی های دنیا شده بودن یه قلب که تو وجودش میتپید...چشامو که می‌بندم مجسمت میکنم...دومین ماه از گرم ترین فصل سال🌱🍓🍓از اون شب دنیام بدجور به دنیات قفلی زد و مصمم میمونم تا لحظه ی دیدارت ای دیرینه ی دلخواه❤️..به قول یکی«وقتی همه کور بودن تو کردی بهم توجه..❤️شایدم یه روز برات تعریف کردم که من پشت پنجره ی اتاقت چه گریه ها که نکردم🖤گاهی وقتا فک میکنم خدا تورو تو یه بعداز ظهر قشنگ بهاری در حالی که لبخند به لب داشته و چای با هل میخورده و به صندلیش لم داده و به آهنگ خوش چشمه گوش میداده آفریده... 🍃🌻بچه ها عشق من واسه اینکه به دستش بیارم یخورده ناز داره البته نازکشم داره ها.اون هی ناز می‌کنه مام که بی تابشیم🍃میدونین مث بهترین خیالیه ک میتونین داشته باشین...مث ذوق رها کردن یه دونه بادبادک...یا مث پریدن تو آب زلال میمونه🍓🌱من یه دختر عاشقم...دختری که هیچ وقت از ابرازش عشقش خجالت نکشیده چون پیوسته اعتقاد داشته عشق مقدسه و پنهان کردنش چیزی به جز درد و زجر نداره..ولی خب همیشه به خودش آفرین گفته واسه انتخابش❤️هر چند خیلی جاهارو مجبور شده خودش تنهایی بی پناه قدم برداره....از خودم ممنونم که هر وقت خسته شدم تنها پناهگاهم خودم بودم 🫀❤️بهم میگن بی رحمی چون داستانمو نمیدونن🌈میخواهم بدانی که تو آخرین رویای روح من بوده ای❤️🌱...بچه ها این کاربر ینی بنده...دیگه عشقی نداره...گلش پژمرده شده...ماهش رفته...ولی دلم نیومد امضام رو بردارم🖤تاپیک ها مال من نیستن به جز یکیش ❤️
مرد باسلیقه زندگی من... امین بسیار باسلیقه بود. حتی تابلوهای خانه را میلی‌متری نصب می‌کرد که دقیقاً ...

دست‌هایم را روی زانوی تو می‌گذارم...

آنقدر مرا وابسته خودش کرده بود و آنقدر برایش احترام قائل بودم که حتی وقتی برای میهمانی به خانه مادرم می‌رفتیم، عادت کرده بودم پایین پایش کنار مبل بنشینم. هرچه می‌گفت «بیا بالا کنارم بنشین من راحت نیستم...» می‌گفتم «من اینطور راحت‌ترم... دستم را روی زانوهایت می‌‌گذارم و می‌نشینم...» امین می‌گفت «یادت باشد دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست» (همه می‌‌خندیم).

راستش را بخواهید دلم می‌‌‌خواست همیشه همسرم جایگاهش بالاتر از من باشد... امین همه جوره هوای من را داشت بنابراین عجیب نبود که تمام هستی‌ام را برای او بگذارم.



کیف سنگین عروس!

امین همیشه عادت داشت کیف مرا نگه دارد، می‌‌گفت «سنگین است!!» یادم است در مراسم عروسی هم کیف کوچک مرا نگه داشته بود. آنقدر  این کار را ادامه داد که فیلمبردار شاکی شد و گفت «آقای داماد کیف خانمتان را به خودش بدهید. شما داماد هستید!» امین به او گفت «آخر کیفش سنگین است.» فیلمبردار با عصبانیت گفت «این کیف که دیگر سنگینی ندارد!!»

سیاست در مهربانی...

بعدها هرکس زندگی خصوصی مارا می‌دید برایش سخت بود باور کند مردی با این‌همه سرسختی و غرور، چنین خصوصیاتی داشته باشد. امین همیشه می‌‌گفت «مرد واقعی باید بیرون از خانه شیر باشد و در خانه موش». موضوع این نبود که خدایی نکرده من بخواهم به او چیزی را تحمیل کنم یا با داد و بیداد موضوعی را پیش ببرم، خودش با محبت مرا در به اسارت خودش درآورده بود. واقعا سیاست داشت در مهربانیش.

تنظیم لحظه‌ایِ وقت برای باهم بودن...

معمولاً سعی می‌کردیم برای هم وقت بگذاریم بسیاری از کارها را با هم انجام می‌دادیم حل جدول، فیلم دیدن و...دوستانش به خاطر دارند که همیشه امین یک کوله‌پشتی سنگین با خودش به محل کار می‌برد و به خانه می‌آورد. به او می‌گفتم «اگر این کوله به درد خانه می‌‌خورد بگذار اینجا بماند اگر هم وسایل اداره است با خودت خانه نیاور، کوله‌ات خیلی سنگین است.» چیزی نمی‌گفت یکی از دوستانش هم که از او پرسیده بود به او گفته بود خانه ما کوچک است همسرم اذیت می‌شود کتاب‌های من را جا به جا کند.

امین از آنجا که برای زمان‌هایش برنامه‌ریزی داشت، می‌‌خواست اگر فرصتی در محل کار پیش آمد مطالعه کند و اگر لحظه‌ای در خانه فرصتی پیش آمد از آن هم بی‌‌نصیب نماند.

همسر من کلفت نیست!

امین روزها وقتی از ادراه به من زنگ می‌زد و می‌پرسید چه می‌کنی اگر می‌گفتم کاری را دارم انجام می‌دهم می‌گفت «نمی‌خواهد! بگذار کنار، وقتی آمدم با هم انجام می‌دهیم.» می‌گفتم «چیزی نیست، مثلاً‌ فقط چند تکه ظرف کوچک است» می‌گفت «خب همان را بگذار وقتی آمدم با هم می‌شوریم!» مادرم همیشه به او می‌‌گفت «با این بساطی که شما پیش می‌روید همسر شما حسابی تنبل می‌شود ها!» امین جواب می‌داد«نه حاج خانم! مگر زهرا کلفت من است. زهرا رئیس من است.»



ادای احترام نظامی به خانم خانه

به خانه که می‌آمد دستهایش را به علامت احترام نظامی کنار سرش می‌گرفت و می‌گفت «سلام رئیس.»

عادت داشتم ناهار را منتظرش بمانم، صبحانه را دیرتر می‌خوردم ... اوایل به امین نمی‌گفتم که ناهار نخوردم، ناراحت می‌شد. وقتی به خانه می‌آمد با هم ناهار می‌‌خوردیم. حدود 5-4 وقت ناهار ما بود. خیلی لذت داشت این منتظر بودنش. حتی ماه رمضان افطار نمی‌خوردم تا او بیاید. امین هم روزه‌اش را باز نمی‌کرد تا خانه. پیش آمده بود که ساعت 11-10 افطار خورده بودیم. واقعا لذت‌بخش بود این با هم بودنمان.حتی عادت داشتیم در یک بشقاب غذا بخوریم که در تمام این مدت کوتاه زندگی هیچ‌گاه ترک نشد حتی در میهمانی‌ها...

چقدر به من خوش می‌گذرد...

امین ابهت و غرور خاصی داشت و واقعاً هر کس بیرون از خانه او را می‌دید تصور می‌‌کرد آدم بسیار جدی و حتی بد اخلاق است. وقتی پایش را از خانه بیرون می‌گذاشت کلاً عوض می‌شد...

اما در خانه واقعاً آدم متفاوتی بود.تا درِ خانه را باز می‌کرد با چهره شاد و روی خندان، شروع به شیطنت و شوخی می‌کرد.

آخر شب هم خوردنی‌های مختلف می‌آوردیم و تا نیمه‌های شب فیلم و سریال و ... نگاه می‌کردیم. همان زمان‌ها هم با خودم می‌گفتم چقدر به من خوش می‌گذرد و چقدر زندگی خوبی دارم... واقعا هم همین‌طور بود. من با داشتن امین، خوشبخت‌ترین زن دنیا بودم...

امین من با همه فرق داشت

وقتی خبر شهادت امین را شنیدم خیلی خیلی بیشتر از اینکه همسرم را از دست داده باشم برای از دست دادن صمیمی‌ترین دوستم ناراحت شدم. من دوست صمیمی زیاد دارم اما امین با همه فرق می‌کرد...



دوستانم هم می‌دانستند که هر اتفاقی بیفتد من حتماً آن را به امین می‌گویم. می‌گفتند «اصلاً جرأت نمی‌کنیم به تو حرفی بزنیم. مطمئناً‌ به شوهرت می‌گویی» (همه می‌خندیم). من با امین خیلی صمیمی بودم و بدون او هیچ مسافرت و میهمانی نرفتم. حاضر بودم در خانه تنها بمانم اما با او بروم!

.....
خودت چندی؟ دوسش داری؟ دوستین؟

ن عزیزم،تو اینستا دیدمش

من به قربون هر ۱۲ جفت دنده های قفسه سینت که قلبتو نگه داشتن🖤میدونی من دارم تو اون لحظه که چشماتو قلبتو با انگشت نشونم دادی گفتی اینا مال تو باشن زندگی میگنم❤الهی هرچی از عمرم مونده خداازم بگیره نصیب تو بشه❤یادته بهت گفتم چشات مثله تیلست،یه تیله همون رنگی پیدا کردم اما حیف نمیتونم نشونت بدم❤۳ سال عمرم رفت ،خدا میدونه بقیه روزارو چجوری باید تحمل کنم❤کاش یروز بلند شم ببینم خواب بوده،دیگه نشناسمت❤ دلم میخاد زندگی کنم دوباره،قلبم درد میکنه❤خدایا من گذشتم تو ب بزرگیت یادشو از ذهنم ببر🖤من کاری از دستم بر نمیاد دیگ از کی کمک بخام ،خدا شاهده هر شب تا صب هردعا ک بلد بودم خوندم🖤دیگ کم اوردم🖤الهی من فدای قد و بالات بشم❤خوشبحال اونی ک تورو داره،چشم قشنگ من💔💋میشه اگ خاستی یه صلوات برام بفرستی❤
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز