سلامدوستان ۲۸ سالمه تو سن ۱۹ سالگی ازدواج کردم چون و خانوادگی خیلی اذیت میشدم خیلی اذیتممیکردنمحدود بودم پیش خودممیگفتمهر کس اومد خواستگاریمقبول میکنمو سریع میرم،تا پسر داییماومد۸ سال از منبزرگتره هیچ تفاهمی با همنداریمهیج وجه اشتراکی از اول دوسش نداشتمسر لج و لجبازی با خانوادمبود میدونم بچه بودماحمق بودم الان یه دختر ۵ سال ازش دارم به حدی ازش متنفرم و بیزارمکه سمتممیاد چندشممیشه و گریممیگیره نمیدونممی تونید حسمو درک کنید یا نه خیلی بهم بی توجهی میکنه رختخوابشو ازمجدا کرده اصلا منو نمیزنه شاید باورتوننشه شاید تو ماه ما یکبار فقط رابطه جنسی داشته باشیم و مناحتیاط پیدا کردمبه خود ارضایی😔وزندگیم اصلا خوشبخت نیستم دارمعذاب می کشم دو سه بار خودکشی کردم که بمیرمراحت شم اما رسوندنمبیمارستان وقتی می بینمش عصبی میشم اصلا به خودش نمیرسه وقتیکنارش میشینمبلند میشه می ره و... متاسفانه خانواده ای ندارمپشتمباشن بگمجدا شم برمپیششون،نهپس اندازی دارم نه چیزی با یه بچه نمیدونمچیکار کنم تو رو خدا راهنماییمکنید
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
ببخشید حرفات ضد و نقیض وداره اول میگی هیچ حسی بهش نداری و پسش میزنی بعد میگی جاش و جدا کرده و به خودش نمیرسه ولی هرکی باشه ببینه طرفش نمیخوادش همین میشه