سلام دوستان.من فرزند اخری خونه هستم.ده ساله ازدواج کردم.بچه فعلا نخواستیم.تو زندگیمون هیچی نداریم .نه خونه.نه ماشین نه هیچی جز یه دله ساده و مهربون.پدر و مادرم هفتاد سال به بالا هستن.مریضن.بهتون بگم خیلی خواهر برادریم اما همه رفتن و دنبال زندگیشونن.من موندم که تو همه مریضیهای پدر مادرم و عمل جراحیهاشون و بیمارستان همیشه باهاشونم.دیگه هشکی نیست.خواهرام اگه بیانن میان یه روز سر میزنن و میرن .میگن کار داریم.فقط یکی از خواهرام هر روز یکساعت به پدر مادرم سر میزنه چون مجرده و خونش نزدیکه مادرمه.هیچکس به فکر پدر مادرم نیست.روزی صد دفعه مادرم زنگ میزنه بهم درد دل میکنه یا مثلا میگه ما همش تو خونه ایم.پدرم سکته کرده.تو حرف زدن مشکل داره.من حتی ناخن های پدرم باید کوتاه کنم و صورتشو اصلاح کنم.راستی همین الانم اومدیم یه شهر دیگه برا عمل چشم مادرم.دوستان خیلی خسته ام.حالا تو این اوضاع یه کار خیلی خوب برا همسرم جور شده تو مالزی.میگه بریم.اما میگه اگه تو راضی نباشی نمیریم.اما خوب دوستان شغل الان همسرم ازاده و در حد بخور نمیر.اون کار تو مالزی خیلی درامدش عالیه.این روزا همش کارم گریست.خدایا چیکار کنم.اگه برم مادرماینا چی میشن.ناخنهای بابام کی کوتاه کنه.من سی و چهار سالمه.همش از خودم زدم که به پدر مادرم برسم.بخدا خسته ام.شبها کارم گریست.هر وقت به خواهرم که مجرده میگم بریم مسافرت پدر مادر هم ببریم اخم میکنه و میگه نچ.باورتون میشه ارزومه باهم سفر رفتن.اخه خواهرام سنشون بالاست.اونا تو جوونیهاشون رفتن با پدر مادرم اما الان هرکی دنبال خوشی خودشه.همین الان دو تا از خواهرام میخوان با هم برن شمال.هی چی بگم.با کمال رو داری یه زنگ که میزنن یه احوالی از مادرم بپرسن اگه من گوشی بردارم میگن خسته نباشی.همین و بس.یجوری جا انداختن که ما اهله این مریضداری نیستیم.و تو که بیکاری و جوونی باید بری.حالا درد دلم اینقد زیاده که اینهمه قاطی مینویسم.حالا تو رفتن به مالزی یا نرفتن موندم.از یه طرف اگه بریم به یه نون و نوایی میرسیم.من دلم دیگه پوسیده.بخدا ده ساله هیچ مسافرتی نرفتم.خواهرام سالی دو بار حداقل میرن.گناه من چیه.از یه طرف مادرم از وقتی حرف مالزی شده گریه میکنه.بچه ها کاش پدر مادرم جوون بودن.خدایا من چه کنم.