یه بار من از مدرسه اومده بودم داشتم شبکه پویا نگاه میکردم
مامانم مانتو سیاه راه راهشو تنش کرد گفت میرم خونه پدربزگت گفتم برو
بعد نیم ساعت صورتم برگردوندم پشتمو نگاه کردم
دیدم مامانم در فاصله ۳متریم باهمون مانتو شلوار دست به سینه وایستاده میخنده
یه دفعه یادم افتاد مامانم که رفته خونه پدر بزرگم صورتمو طرف تلویزیون کردم صلوات گفتم بعد رفته بود