سال ۸۷ عشقم یکهو بیمار شد .... شبها روزها درد میکشید و توی دو ماه کلا اب شد.... دم دمای مرگش گفت اگر روزی برم بهشت اونو ب تو مدیونم چون خانوادم منو باخدا اشنا نکردن.... گفت حلالم کن دارم میمیرم منم گفتمش حلالت نمیکنم اگر بمیری و سه روز گوشیمو خاموش کردم روز سوم روشن کردم زنگ زدم صدای قران میومد برادرش بهم گفت هاشم مرده.... گریه کردم و یک ماه تمام هر شب خوابشو میدیدم.... یک ماه بعدش اومد بخوابم و گفت دارم برای همیشه میرم اومدم خداحافظی کنم.... بارون میومد....انگار واقعی بود گفتمش هاشم نرو منم باخودت ببر گفت نمیتونم وقت تو نرسیده اما قول میدم منتظرت باشم...سالها گزشتو من فقط ازش یک شیشه عطر کوچیک داشتم....دیگه هرگز به خوابم نیومد حتی وقتی رفتم سرقبرشو قسمش دادم بیاد نیومد....سال ۹۴ با شوهرم اشنا شدم و پنج سال باهم دوست بودیم.....مشکلاتی پیش میامد که نمیشد برسیم .... بعد از پنج سال گفتن باید اسم شوهرت عوض شه و اسمی که به اون میاد و ستارش با توخوبه ....هاشم..... اول سریع رد کردم شوهرمم که حقیقتو میدونست قبول نکرد اما روز بعدش دوتامون گفتیم باشه اسمت میشه هاشم.... دو هفته بعد در کمال ناباوری عقد کردیم ..... شب قبل از عقدم شیشه ی عطر اون خدابیامرز وقتی بیرون بودم اومد تو دستم اصلا نفهمیدم چجوری اومد توی کیفم ..... انگار حس کردم باید دیگه بندازمش.... زیر لب بش گفتم نمیدونم چیشد رفتی و چیشد شوهرمم هاشم شد اما منو ببخش که نتونستم تاابد تا موقع مرگ وفادارت باشم من دارم ازدواج میکنم ....شیشه ی عطر و انداختم .....الان اسم شوهرم هاشم شده و نمیدونم حکمتش چیه