حدودا 26 سالم بود، فرزمد یه خانواده و بهتر بگم فک و فامیل پر تنش و دنبال ماجراجویی بودم. اطرافیانم به شدت به لحاظ اجتماعی دخترها رو محدود نگه می داشتن و همین که گذاشته بودن که برم دانشگاه در نوع خودش تمدن و روشنفکری به حساب می یومد.
عاشق یه آدمی شدم که بیشتر ارتباطم باهاش مجازی بود، از دو شهر متفاوت بودیم و منی که هیچکس به حرفام اهمیت نمی داد، مشکلاتم براش مهم نبود رو خوب گوش می کرد. بهم گفت طلاق گرفتم، یه بچه چهارساله داشت و خیلی خیلی تنها بود، می گفت از کل ارتباط با همسرم فقط 50 میلیون پول بینمون باقی مونده. بهم خیانت کرد و سرطان دارم و دکتر گفته فقط پنج سال زنده می مونم.
من آدم مهربونی بودم، شاید اینکه می گفت مریض هستم و واقعا هم مریض بود، دلم رو به سمتش نرم کرده بود، خیلی دوستش داشتم، یه جورایی جنتلمن بود و خب آدمی که اگه حالت عادی می اومد خواستگاریم بخاطرش جلوی خانواده امم می ایستادم ولی دو مشکل بزرگ داشت، مطلقه بود و می گفت زنده نمی مونم و می دونستم این دو تا مورد یعنی خانواده ام نمی ذارن و من باید برای کسی بجنگم که آخرش تنهام می گذاشت...
واقعا تنها بود، چون ساعت های مختلف در دسترس بود، باهام صحبت می کرد ولی خب شهر دیگه بود و این وسط اصلا نمیگم آدم بدی هست، میگم خیلی دروغ گفت.
هیچ وقت نفهمیدم تا کجای طلاق با همسرش پیش رفت ولی این رو می دونم که زنش برگشت.
هیچ وقت نفهمیدم فقط خودش به زندگی زناشوییش خیانت می کرد یا همسرشم یکی مثل خودش بود!
اما این رو فهمیدم که اول مریضیش رو اشتباه بدخیم تشخیص دادن و بعد درمان طولانی مدت خوب شد.
چند سال ترس هر لحظه آگهی ترحیم دیدنش رو داشتم تا با تصویر بچه دومش مواجه شدم!
شاید بگید پیگیر نباش چکار می کنه، من خودم رو می شناسم، دلم برای این آدم تنگ میشه اگه ازش بی خبر باشم و صفحه مجازیش رو می خوونم چون جز هنرمندهاست و این باعث میشه که یادم نره تا چه حد می توونه عذابم بده...
می دونین کار خودم رو تایید نمی کنم که عاشق این آدم شدم، هر چند شدم، اما شک ندارم اگه قانونی برای حمایت از دختران مجرد در برابر زنان و مردان متاهل بود و آخرش انگ بدنامی به دختر نمی خورد، من از این آدم شکایت می کردم که از احساساتم سواستفاده کرد، که بازیم داد، که بهم دروغ گفت... هر چند هیچ کاری نکرد! هر چند بهم میگن هیچ مدرک محکه پسندی نیست، هیچ اتفاقی نیفتاده و تو توهم زدی یه سوتفاهم بوده ولی این آدم دروغ گفت و اگه من خانواده ای نداشتم که سخت گیر باشند، شاید حتی گولش رو خورده بودم، چون دوستش داشتم...
هیچ وقت اون آدم سابق نشدم، دیگه نتوونستم عاشق بشم، به کسی اعتماد کنم، یک حسرت بزرگ تووی زندگیم شد، عجیب این آدم رو دوست داشتم، یه جورایی حسرتش به دلم موند و خب بعد از اون اتفاق شروع کردم به سرکوب دخترانه هام که آروم بگیرم...
متن هاش، کلماتش همه و همه پر از التماس هست، پر از فرار از تنهایی هست و شک ندارم زندگی آرامی هم با همسرش نداره ولی وقتی به این فکر می کنم که از زن و دختران دیگه به این منظور استفاده می کنه که به لحاظ روحی خودش آروم بگیره و هیچ قصدی بجز سواستفاده و اذیت نداره حالم از خودم، از اون، از ازدواج و... بهم می خوره