توی خرداد ماه با مادر شوهر و پدر شوهر رفتیم شمال، بهشون گفتیم اگه شد به برادرشوهرم که توی گرگان خدمت میکنه هم یه سر میزنیم ولی قول حتمی ندادیم
کل مسیر شاید 20تا جمله رد و بدل نشد
نمیدونم چرا اینا که این همه حرف میزدن یهو اینجوری رفتار کردند
به زور که نبود....یه تعارف زدیم و اونا هم قبول کردند
شوشو چند بار نزدیک بود پشت فرمون خوابش بگیره...مگه منم چقدر میتونستم حرف بزنم ؟
شوشو هم توی اون مسافرت خیلی اوقات تلخی کرد به همین دلیل. هی هم اصرار میکردند پس گرگان چی شد؟
انگار با ما اومده بودند فقط واسه خاطر اون پسرشون .....
عاشقی جرم قشنگی است.... در انکار مکوش!