از اونجایی که رز خیلی ادم کنجکاوی بود و دوست داشت همه چیز رو بدونه تصمیم گرفتم تو یک امپاس شدیدی بزارمش که همیشه فکرش درگیر باشه
گریزی زدم به خطایی که پدرش قبلا کرده بوده و ماجرا رو اینجوری بهش گفتم که سالها پیش که تو رو میخواستم یک اتفاقی افتاد برام افتاد که سر دوراهی بزرگی قرار گرفتم که باید بین ارزشم هام و تو یکی رو انتخاب میکردم که با خودم کلی کلنجار رفتم و به همون جمله معروف رسیدم و از ارزش هام نگذشتم حالا امروز که این اتفاق افتاده خدا رو شکر میکنم که دیگه عذاب وجدانی ندارم
رز هم میدونست اگر التماسم کنه بهش نمیگم چی شده ولی حسابی کنجکاو شده بود و سعی میکرد همه چیز رو عادی جلوه بده
میدونم که همیشه فکرش درگیر این موضوع هست که چی بوده
بعدش دیگه اخرای صحبتامون بود که من دیدم داره با دلسوزی باهام حرف میزنه که گفتم خوشم نمیاد اینجوری با هم حرف بزنی و متلک بهم بگی که اونم گفت من اهل متلک و مسخره کردن نیست و واقعا هم نبود و گفت دیگه داری به شخصیت من توهین میکنی در حالی که چیز خاصی نگفتم فقط گفتم با دلسوزی حرف نزن بعدشم دیگه گفت موفق باشی اقای محترم منم گفت موفق باشی و منم واتساپمو کلا با اون شماره که مجازی بود پاک کردم
واقعا رابطه عجیبی بود و اصلا فکرش رو نمیکردم که با رز به همچین جاهایی برسم
چیزهای عجیبی برام تعریف کرد یکبار گفت که تو یکی از بازار ها یکی دستشو گذاشته بود روی کمرش که اونم با ارنج زده بودتش ولی همراه با خانواده بود که باباش ندیده کلی کلنجار رفتم که چرا به بابات نگفتی که گفت دعوا میشد خیلی اعصابم بهم میریخت، یا یکبار گفتم دیگه گفت رفتم تو یک پاساژی تو یک مغازه ای با دوستاش خرید کنه که فروشندهه بد نگاهش کرده بود که گفتم ادرسشو بده که حالشو بگیرم که گفت یادم نیست دقیق بیخیال شو
گفتم دیگه از این چیزا برام تعریف نکن وقتی نمیتونم کار کنم فقط غصه میخورم
یکبار از نقطه قوت و ظعفش پرسیدم که نقطه قوتش یادم نیست چی گفت یا هیچی نگفت ولی نقطه ظعفش این بود که میگفت اعتماد به نفس ندارم و به شدت هم ادم استرسی بود و خودش هم به این موضوع اشاره میکرد
و میگفت که ادم احساسیه و تصمیماتش همش با احساسات میگیره