2733
2734
عنوان

تراژدی ناتمام عشق من (کاربرآقا)

| مشاهده متن کامل بحث + 2292 بازدید | 177 پست


من وقتی سربازی بودم دوبار اول که مرخصی گرفتم رفتم مسافرت مشهد

تنهایی میرفتم ولی خیلی خوش میگذشت

من عاشق امام رضا و حرمشم خیلی اونجا حس ارامش میگیرم

هر دوباری که زمان خدمتم رفتم دو روزه بود

ما میتونستیم هر سه ماهی چند روزی مرخصی بگیریم

واقعا نیاز بود هم بعد از سه ماه پرفشار یک استراحتی باید میکردم هم از هیاهوی خدمت  رهایی پیدا میکردم و هم  دلتنگی اتنا خانم که امونمو بریده بود یخورده در بیام

واقعا روز های سختی بود ولی سفر به مشهد واقعا خوب بود

میرفتم تو حرم زیارت برای همه دعا میکردم، اول برای دیگران دعا میکردم بعد برای خودم

توی دعاهام آتنا خانم هم بود

یاد بچگی هام میفتادم که وقتی 15،16 سالم بود فکر میکردم که  نذر کرده بودم وقتی به آتنا خانم رسیدم باهم بیایم مشهد و کبوتر بیاریم تو حرم رها کنیم

حتی اون زمان داشتم به این فکر میکردم که چجوری کبوترها رو تا مشهد بیاریم که نمیرن و خیلی جزئیات دیگه که برنامه ریزی کرده بودم و البته که هنوز من امیدوارم یکی دیگه از رویاهای دوران کودکیم رو به واقعیت تبدیل کنم

تو دوران خدمت و بعد از اینکه از رز جواب منفی شنیدم دوبار رز رو دیدم

بار اول عروسی پسر خالم بود، منکه دیگه همه چیز رو تموم کرده بودم ولی با اینکه خدمت بود و موهام کوتاه حسابی به خودم رسیدم تا جلوش خوب باشم، ما چون مدرکمون فوق بود و درجه داشتیم موهامون رو از ته نمیزدیم و دور موهامون رو میگرفتیم منم به خاطر عروسی موهام گذاشتم بزرگ بشه حتی شبش رفتم موهامو اتو کردم پیراهن نو خریدم و ادکلن زدم

بعد از تموم شدن رسیدن همه دم در سالن جمع بودن منو بابای رز از اول عروسی روی یک میز بودیم تا اخر که خواستیم بریم

رز با مامانش و داداشش دم در سالن منتظر باباش بودند که بیاد و برن خونه

من با پدر رز اومدیم بیرون که بریم پیش ماشینا بعد رسیدیم به رز و مادرش و برادرش وایستادیم و رودر رو شدیم

من با مادر و داداش داشتم سلام علیک میکرد که یکهو خود رز با یک صدای بلندی سلام کرد که من خودمو زدم به نشنیدن و جواب سلامش رو ندادم

منکه ازش ناراحت بودم که جوابشو ندادم ولی تا قبل از اون رز سابقه نداشت اصلا به من سلامی بکنه و اولین بار بود منم بعدن خوشحال بودم که جوابشو ندادم و بهش بی محلی کردم

بار دوم که اومدن خونمون من تو یک اتاقی دیگه بودم رز اومد مستقیم که بره پیش خواهرم احوال پرسی کنه از جلوی در اتاق رد شد منم اعتنایی نکردم و سرم تو گوشیم بود ولی در کمال تعجب از جلوی دری که رد شده بود چند قدم به عقب برگشت و باهام سلام کرد، ایندفعه دیگه جواب سلامش رو دادم که ناراحت نشه

ولی واقعا از این رفتارش تعجب کرده بودم چطور ادمی که تا حالا به من سلام نکرده بود الان این رفتار رو داره ولی منظوری هم نگرفتم

به غیر از این دوبار تو دوران خدمتم دیگه ندیدمش تا سربازیم هم تموم شد

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



خدمت من بلاخره بعد از 21 ماه با همه سختی ها و خوبی هاش تموم شد

با کوهی از اعتماد به نفس و چیزهایی که یادگرفته بودم و یادگاری که چندتا موی سفید بود تو موهام که برای همه کسایی که اونجا خدمت میکردند به یادگار میبردند یگانمو ترک کردم  و رفتم برای رسیدن به اهداف دیگه ای که داشتم،هر چند سخت ولی چاره ای نبود منکه نه پدر پولداری داشتم نه پارتی کلفتی که بخوام ایندمو تضمین کنه ولی هیچ وقت نا امید نبودم و دل خوش همون خدایی بودم که هرموقع هر چیزی فکرشو رو کردم هر چند دیر ولی به دستم رسونده

منم دیگه نه کینه ای از پدر رز داشتم نه از دست رز ناراحت بودم فقط سعی میکردم رابطمون مثل گذشته خوب باشه که رز هم فکر نکنه چون جواب منفی به من داده دیگه دورشو خط کشیدم و ادم داغونی شدم

هیچ وقت نخواستم جلوش کم بیارم و هیچ چیز رو به روی خودم نمیاوردم حتی مثل قبل اخر هفته ها میرفتم خونه مامان بزرگش

یا حتی میرفتم خونه خودشون یک وقتی البته اگر کاری با باباش داشتم نه همینجور الکی

اگر رز رو میدیم که تو دلم همچنان مثل گذشته خوشحال میشدم ولی باهاش سرسنگین بود اگر هم نمیدیم که هیچ

بعد از خدمت رفتم تو یک مغازه موبایل فروشی که اشنا بود مشغول شدم

پسر خالم منو برد اونجا که کار یاد بگیرم گفت میخوام یک مغازه دیگه بزنم اینجا که کار یادگرفتی میبرمت اونجا

شاید باورتون نشه ولی قبل از اون همش میگفتم چی میشه منم تو یکی از این مغازه موبایلی ها مثل پسر خالم شروع کنم که طولی نکشید که منو برد منم مشغول شدم البته بدون حقوق گفتم اشکال نداره از بیکاری بهتره

شروع کردم بعد از مدتی کرونا اومد اوضاع خراب شد خورد به عید و پاساژهام تعطیل شد

منم دیدم شریک پسرخالم ادم نرمالی نیست و حقوقی هم که در کار نیست صحبت کردم بعد اینکه مغازه زد بیام کار کنم، خورد به تعطیلات عید و داستان های کرونا تو تعطیلات بود که منم دیگه کاری نداشتم و تو خونه قرنطینه بودیم و اوضاع شغل ها هم خراب شده بود دوباره داستان عشق و عاشقیم با رز رو مرور میکردم تو ذهنم

اومدم تو نی نی سایت و تایپک هایی رو میخوندم که

2731

دخترایی بودند که جواب منفی دادند ولی بعدن با اصرار پسر ها نظرشون عوض شد

یا بعد از جواب منفی پشیمون شدند

یا پسرهایی که خیلی تلاش کردند تا به عشقشون برسن و رسیدند

کم کم به اون سلام کردنای رز فکر کردم که شاید منظوری داشته

به رفتار های رز بعد از جواب منفی مقایسش میکردم با رفتار بعضی دیگه از دختر

یک وقتی بیخیال میشدم میگفتم تموم شد ولی دوباره فکرش مثل خوره میفتاد به جونم

که من اصلا تلاشی نکردم برای رسیدن به رز

با یک جواب منفی شنیدم چرا پا پس کشیدم

چرا نشونش ندادم که واقعا عاشقشم

خیلی کلنجار رفتم، خیلی مشورت گرفتم حتی تو همینجا یک عده میگفتند برو جلو نترس حرفتو بهش بزن تلاش کن

یک عده هم میگفتند جوابشو داده دیگه بیخیال شو

خیلی ها هم پیگیر بودند و هر روز میپرسیدند چیکار کردی

نمیدونم نظرتون درباره پسری که میاد اینجا راهنمایی میخواد چیه ولی من تک تک شما رو مثل خواهرای بزرگتر خودم میبینم که میتونم از تجربتون استفاده کنم

خلاصه که من خیلی با خودم کلنجار رفتم که چیکار کنم اخر تصمیم گرفتم که یکبار دیگه تلاش خودمو بکنم

اینبار هم مثل بار اول فل بداهه اتفاق افتاد

یکی از کاربرها راه مناسبی برای شروع گفتگو بهم پیشنهاد داد که بهش بگم به خاطر این مریضی نگران حالشم و اگر اشکال نداشته باشه از حالش بی خبر نباشم

من دل رو یک دل کردم،  ظهر بود بعد از اذان نمازمو خوندم گوشیو برداشتم بهش تو وات پیام دادم

فکر کنم تازه از خواب بیدار شده بود

اول سلام کردم که اونم بعد از جواب سلام گفت شما گفتم که شما فلانی هستید گفت کی هستی خودم رو با نسبت فامیلی معرفی کردم که دیگه شناخت قلبم داشت از تو سینم بیرون میزد که پرسید امرتون که منم همون حرفا که خانمه بهم گفته بود رو بهش گفتم و اضافه کردم

میدونم تو معذوریت هستید ولی اگر صلاح بدونید از حالتون با خبر بشم

که اونم گفت منکه صلاح نمیدونم ولی شما کار خودتو میکنی با یک ایموجی لبخند

منم گفتم شرایطت رو درک میکنم ولی کوتاه از حالت میپرسم که اونم قبول کرد

انگار دنیا رو بهم داده بودند اصلا باور نمیکردم که رز حاضر بشه من بهش پیام بدم دیگه باهاش خداحافظی کردم

اوایل هفت روزی یکبار خیلی کوتاه بهش پیام میدادم و خیلی هم رسمی حرف میزدیم و فقط در حد یک احوال پرسی بود

من میگفتم نمیخوام زیاد  مزاحمت بشم که برات دردسر بشه اونم گفت من مشکلی ندارم میتونی هر موقع خواستی پیام بدی، باز دوباره من خوشحال تر میشدم و امیدوار تر

دیگه هر روز بهش پیام میدادم بهمم گفته بود بیشتر من شبا وقتم ازاده چون روزا یا خوابم یا درس میخونم من قبول کردم

گفتگوهامون از حالت رسمی به صمیمیت عوض شد البته خودش صمیمیش کرد من رسمی حرف میزدم

هر روز به این فکر میکردم که شب با رز درباره چی حرف بزنم

کلی حرف نگفته داشتم باهاش، از بچگی تا جواب رد دادنش و قبل و بعدش ولی میخواستم کم کم به این موضاعات برسیم دوست داشتم نشونش بدم چقدر دوستش دارم میرفتم خونشون براشون ماسک و الکل میبردم، همیشه میگفتم مواظب خودت باش، خیلی نگرانش بودم خیلی اونم میگفت برای خودتم بزار یا تشکر میکرد یا میگفت بابام خیلی بهت زحمت میده

من هم محبت کلامی داشتم هم بهش گفتم دوست دارم ولی شاید دوسه باری هم عزیزم بهش گفتم ولی اون از این چیزا صحبتش نمیکرد فقط قلب قرمز و این چیزا گاهی میفرستاد

یکبار هم حالم خوب نبود بهم گفت مراقب خودت باش با اینکه اکثر وقتا من این جمله مراقب خودت باش رو بهش گفتم ولی احساس میکردم داشت مراعات میکرد تا من فکر دیگه ای نکنم، از یک طرف هم عذاب وجدان میگرفت از این همه عشق و ابراز علاقه من، چون خودش بهم گفت که همچین حسی رو داره

برام حرف زدن و ارتباط داشتن با رز مثل رویا بود

باور کردنش از اونجایی سخت تر میشد که یک شب بحث عکس های قدیمی شد که ازش داشتم و میخواستم براش بفرستم که پیدا نکردم گفت ولش کن اون عکسا قدیمیه عکسای جدید برات میفرستم

باورم نشد فکر کردم دروغ میگه که دیدم عکسای عروسی داییش که رفته بود یا گردش رفته بودند حتی بعضی از عکساشم چیزی سرش نبود و پوششم چندان مناسب نبود برام فرستاد

منم خیلی به روش نیاوردم و گفتم اونایی که پوشش داری خیلی بهتر و زیبا ترن

ولی قبلش بهم گفته بود من ادم راحتی هستم ولی میترسم خودت عذاب وجدان بگیری ولی باید قول بدی که همشو پاک کنی که منم حقیقتش چون دوستش داشتم عکساشو اسکرین گرفتم که داشتم باشم ولی از روی واتساپ پاک کردم اون اسکرین ها رو هم تو گاوصندوق گوشیم قایمش کردم

فکرشو نمیکردم که از جواب منفی رز برسم به فرستادن عکساش برام


یکبار درباره یکی ازدخترهای اقوام صحبت شد که خیلی زحمت کشید و درس خوند بعدشم ازدواج کرد

بعد رز گفت که اره فلانی عاشق شوهرش بود به خاطر همین بعد از درس خوندن سریع ازدواج کرد و دنبال کار و پیشرفت نرفت، بعدش گفت عشق به خاطر همین چیز مزخرفیه

بعدش دیگه گفت ادم خوبه که واقعا عاشق یکی باشه نه اینکه هر چند مدت یکبار از روی تنهایی ادای عاشقا رو دربیاره، اول فکر کردم داره به من طعنه میزنه ولی دیگه بیخیال شدم چون ادمی نبود که اهل متلک انداختن و این حرفا باشه و بیخیال صحبتاش شدم

میگفت شما مردا خیلی خودشیفته ای گفتم که من خودشیفته نیستم اتفاقا ادم خاکی هستم که گفت خاکی بودن هم زیاد خوب نیست

بعد از مدتی که از صمیمیتی که بینمون ایجاد شد تصمیم گرفتم تکلیفمو به نوعی باهاش روشن کنم قرار گذاشتم فلان ساعت انلاین بشه که صحبت کنیم اومد شب تولدشم بود خیلی استرس داشتم میخواستم شروع کنم حرفامو که ساعت از 12 گذشت و گفت صبر کن یادت رفت تولدمو بهم تبریک بگی منکه یادم بود ولی خیلی عجله داشت قبلش یک متن خیلی زیبا اماده کرده بودم گفتم یادم نرفته بود سوپرایز هم داشتم ولی تو خیلی عجولی بهش تبریک گفتم و اون متن زیبا رو فرستادم که یخورده از اب و تاب بیفته و خوشحال بشه بعدش شروع کنم، بعد از کلی تشکر گفت حالا صحبتت رو بکن منم شروع کردم که برنامت برای اینده چیه گفت که میخوام درس بخونم تا پنج و شیش سال دیگه بعد برم سر کار و مستقل شم و فعلا برنامه دیگه ندارم

گفتم خب الان فکر میکنی چرا من دارم باهات حرف میزنم

گفت که میدونم حتما دوباره منو میخوای ولی من که قبلا جوابم رو بهت دادم و الانم چیزی عوض نشده

گفتم درسته ولی من احساس میکنم یخورده عوض شدی و رفتارت باهام عوض شده

گفت که نه من با همه همینجورم چرا برداشت دیگه ای میکنی

بعدش گفت بیا همه چیزو همین الان تموم کنیم تا راحت بشی و اذیت نشی

گفت که منو و تو هر چقدر بیشتر باهم باشیم به ضرر توعه چون بهم وابسته تر میشی

بعدش گفت میدونم برای تو سخته که عاشقم باشی ولی من...

بهش گفتم که تو میخوای پنج شیش سال درس بخونی اشکال نداره من صبر میکنم، اینجوری بیشتر هم همدیگه رو میشناسیم، بزار یک مدت با هم باشیم اگر خوشت نیومد تموم میکنیم

گفت خودتو معطل من نکن اگر من بعد پنج سال دوباره ردت کردم چیکار میکنی به شوخی گفتم غلط میکنی که اونم خندید

بعدش گفتم بعد از پنج و شیش سال دیگه بهونه بیاری خودت میفهمی گفت که همه انتخابات از دست میدی گفتم اشکال نداره دلت به حال من نسوزه من میدونم چطور گلیمو از اب بکشم بیرون

بعدشم از معذرت خواهی کردم اگر شب تولدشو با این حرفا خراب کردم اون شبو باهم کلی حرف زدیم از گذشته از موقعی یاد کردیم که من دم تالار جواب سلامشو ندادم بهم گفت چقدر زورم اومد گفت میخواستم برگردم بزنمت منم همش میگفتم یادم نیست بعدشم گفتم حتما از دستت ناراحت بودم که گفت ربطی نداشت به جواب سلام

بعدش میگفت حتی شکایتت به خواهرتم کردم که چرا داداشت با من اینجوریه که خواهرم گفته بود یعنی تو خودت نمیدونی،  بعدش گفت حتما خالت به خواهرتم گفته جریان تو خدمتت که گفتم خالم دهنش قرصه ولی خودش شک داشت

اتفاق مهم دیگه که تو ارتباط ما افتاده که من بعد از یک مدتی دیدم رز داره جواب پیام های منو دیر و به سردی میده

خیلی طولش میداد شبا با اینکه انلاین بود ممکن بود یک وقتی دوساعتم طول بکشه منم اون موقع یک کار پاره وقت پیدا کرده بودم و مشغول بودم صبحا میرفتم شبا میومدم خونه که یک وقتی فکر نکنه من ادم بیکاریم

دیگه واقعا اعصابمو خورد کرده بود خودش که میگفت من تو گروه چت همکلاسیامم دارم اونجا حرف میزنم

البته من ازش نپرسیدم و خودش گفت منم برای اینکه تو رابطه با من اذیت نشه گفت راحت باش هر موقع دوست داشتی جواب بده و من ازت انتظاری ندارم

دیگه ولی سرد جواب دادنش خیلی حالمو گرفته بود و بهش گفتم تو چرا عوض شدی و مثل روزای اول نیستی که گفت مگه چطور شدم گفتم سرد و دیر جواب میدی من فکر میکنم منظوری داری

بعدش گفتم من همیشه کنارت میمونم ولی اویزونت نمیشم

بعدش گفت که چرا باهام اینجوری حرف میزنی من منظوری ندارم و اوضام تو خونه خوب نیست، بعدش گفت نمیدونم چرا همه از من طلبکارن

که من گفتم طلبکار نیستم فقط بهم برخورده و ناراحت شدم

که بعدش گفت منکه مجبورت نکردم میتونی دیگه پی ام ندی

توی دلم گفتم اگر پات بشینم اخرش باید همین جواب رو بشنوم ولی بهش گفتم حرف دلتو زدی دیگه بعدش یخورده نرم تر شد و گفت ببخشید تند میرم حالم تو خونه خوب نیست خواهشا وقتی میبینی از یکجای دیگه تحت فشارم، فشار عصبی دیگه ای وارد نکن

منم گفتم باشه دیگه بهت پی ام نمیدم تا خودت بهم پیام بدی اونوقت دیگه میفهمم از این سرد بودنات منظوری نداشتی

اونم گفت باشه حتما
که یک هفته ای گذشت دیدم  پیام داده که بابام نیومده خونه شما چون اخرشب بود من ندیدم فردا صبحش جواب دادم که نه و دوباره صحبتامون شروع شد ولی دیگه کمتر بهش پیام میدادم که هوا برش نداره

رز یک صفحه تو اینستاگرام داره من قبل از اینکه باهاش وارد رابطه بشم دیدم که هم اون و هم پسر خالم هم دیگه رو فالو کردند  یک شب یاد این موضوع افتادم مقدمه چینی کردم که موضوع رو ازش بپرسم، اول گفتم صفحه اینستاگرام داری گفت اره گفتم فلان ایدیه گفت بله گفتم میشه فالوت کنم گفتش که ممکنه دوستام یا اشناها ببینن شر بشه

گفتم مگه دوستات منو میشناسن

گفتش که فامیلا که میشناسن، بعدش گفتم که شما پسرخاله منو فالو کردی اشکال نداره کسی شک نمیکنه ولی من فالو کنم همه شک میکنن

گفتش که کدوم پسر خالت گفتم فلانی گفت من نمیشناختم ایدی اینستاشو بعدش گفت که ربطی نداره تو هم فالو کن، گفتم که بلاخره عکساشو دیدی باید میشناختی گفتش که یادم نبود قیافش و من هرکیو میبینم فالو میکنم تا فالورام بره بالا و حالا مسئله مهمی نیست که بهم گیر میدی گفتم باشه هر جور خودت میدونی و پاپیچش نشدم و فالوشم نکردم یک هفته هم ای هم واتساپمو حذف کردم باهاش قطع ارتباط کردم میخواستم بهش دیگه پیام ندم چون حس بدی داشتم، شاید از فالو کردنش منظوری نداشته ولی اینکه گفت نمیشناخته به نظرم دروغ گفت که من حساس نشم و بعدن دیدم که انفالوش کرد

منم بعد از یک هفته یک شماره مجازی جدید ساختم و بهش گفتم اون خطم دیگه کار نمیکنه ولی بعدن که واتساپو نصب کردم دیدم تو همون مدت یک پیام داده بود که معلوم نبود چی بود و باز نشد برام

یکی دوروز بعد نشستم باهاش حرف زدم که تو این مدتی که باهم در ارتباط بودیم اگر مسئله ای چیزی بود که برات مجهول بود بگو تا برات توضیح بدم

رز هم گفت نه چیز خاصی نیست فقط همین مسئله اینستاگرام بود که چرا این موضوعات برات اهمیت داره و چیز خاصی نبود منم گفتم که من به قصد مچ گیری باهات حرف نزدم و فقط برام سوال بود که ازت پرسیدم دیگه قانع شدن یا نشدنم بزار به عهده خودم بعد درباره چیزای دیگه حرف زدیم گواهینامه گرفتنش که براش سوالا رو پیدا کرده بودم بعدم دانشگاه رفتن که اون موقع داشت میخوند برای کنکور قبلا گفته بود که خانوادش اجازه نمیده بیرون از شهر خودمون بره درس بخونه حتما گفتند تو شهر خودمون باشه دانشگاه ملی

صحبت از قبولی دانشگاه بود گفتم اگر قبول شدی باید برام کیک درست کنی،  همیشه بهش گیر میدادم که باید کیک برام درست کنی اون شبم صحبتش پیش کشیدم اخرش تسلیم شد گفت باشه یکبار درست میکنم برات میارم بیرون ولی خودم و خودت باید باشیم که منم گفتم اشکال نداره هرموقع شرایطش رو داشتی من حاضرم

بهشم گفتم آینده خیلی چیزا رو مشخص میکنه اینده دور نیست اونم میگفت بله درسته

تولد من نزدیک بود و از رز خواستم به خاطر قولی که داده بود که یک کیک به مناسبت تولدم درست کنه و بریم بیرون باهم دوتایی بخوریم که اونم تولدم بهم تبریک گفت ولی گفتش که شرایطش نیست در حال حاضر منم اصرار نکردم دقیق یادم نیست همون شب بود یا فرداش یا چند شب دیگه که داشتم با رز حرف میزدم اعصابش از دست داداشش خورد بود که باباش از خونه بیرونش کرده بود منم میخواستم یک موضوع فامیلی رو بهش بگم خیلی پریشون بود درباره داداشش صحبت کرد یخورده دلداریش دادم بعد منتظر بود من حرفامو بزنم که دستم بند بود نتونستم بگم که دیدم پیام دادم خوشم نمیاد منتظرم بزاری و شب بخیر داد منم گفتم دستم بند بود و شب بخیر گفتم بعد چند دقیقه دیدم دوباره اومد گفتش که اعصابم خورده ببخشید بگو منم ماجرای فامیلی رو بهش گفتم بعد که حرفای من تموم شد رز گفت میخوام باهات حرف بزنم، اولین بار بود که وقتی میخواست حرفی بزنه اینجوری شروع میکرد

بعدش گفتم میدونی باطولانی تر شدن رابطمون تو داری به خودت آسیب میزنی

منکه نظرم عوض نمیشه

گفتش که خانواده من سنتین خودتم میدونی اگر بفهمن شر میشه

هر چند که من تفکراتم باهاشون فرق میکنه ولی دوست ندارم اتفاقی بیفته که حرفی پدرم بشنوه

گفتش که من دوست ندارم مسئول تنهایی تو باشم گفت که داری انتخابات رو از دست میدی

منم گفتم که از همون اول بهت میگفتم که دوست داشتن زوری نیست، منم دوست ندارم برات دردسری درست بشه یا کسی پشتت حرفی بسازه، گفتم که تو هم حق زندگی کردن داری و از همون اول هم گفتم دوست دارم همه چیز دلی باشه نه زور و اجبار

اونم گفتم ممنون که اینقدر مهربونی و درک میکنی بعد منم خنده کردم گفتم مگه من چند سالمه که عجله داشته باشم ازدواج کنم تازه اول جوونی هامه و خوشی هام وقت هست حالا گفتش که بلاخره باید از یکی خوشت بیاد که گفتم وقت هست حالا خوشم میاد، بعدش خواست دیگه خداحافظی کنه که گفتم من امشب نتونستم حرفامو بزنم چون یکهویی گفتی بزار حرفامو بزنم دیگه تموم میکنیم  که اونم اول گفت دیگه کشش ندیم ولی بعدش قبول کرد

بعد تموم شدن حرفامون باز هم یک غم بزرگ دیگه ای وارد سینم شد ایندفعه بدتر از بار اول منطقی که فکر میکردم واقعا اگر کات هم نمیکردیم چطور میخواستیم غیر رسمی شیش سال با هم چت کنیم دیدم باید منطقی بود ولی امان از این دلم که امونش بریده بود، منکه هیچ مشکلی نداشتم و فراموشش کرده چرا دوباره باهاش حرف زدم که اینبار برام خیلی سخت تر بود چون کلی خاطره داشتم باهاش، با چتاش، با صداش با ویساش،  با لوس کردناش با همه چیزش حتی نخواستنش هم شیرین بود چون رز عشقم بود، عشقی که از بچگی دوستش داشتم ولی نمیدونم چرا اجازه داد باهاش حرف بزنم که بدتر اسیرش بشم خودمو اماده کردم برای صحبت اخرم فرداشبش بهش پیام دادم دیگه باهام رسمی حرف میزد دیگه بدتر اعصابم بهم میریخت گفتش که بیرون از شهر بودم و خستم منم قبول کردم و شب بخیر گفتم دیدم که بعدتر حتی انلاین شده بود ولی چیزی نگفتم متنایی که تایپ کرده بودم رو براش صبحش فرستادم

نمیخواستم دیگه خیلی طولانی بشه خیلی جدی و محکم شروع کردم که من حرفای اخرمو میزنم و درو میبندم و میرم و لازم نیست که برام لفظ قلم بیای و کلاس بزاری

اول گفتم که بهت گفتم اینده همه چیز رو مشخص میکنه به زودی این همون اینده ای بود که ازش صحبت میکردم

بعدش گفتم من هرکاری براتون کردم بابات خودش از من خواسته بود و خودش به من زنگ زده واقعنم همینجور بود و رز فکر میکرد من خودم برای خودشیرینی دارم اینکارو براشون میکنم که گفت نه خب با هم فامیلید و این حرفا و گفتم که از این به بعد هم کاری باشه حتما انجام میدم در خدمت خانوادت هستم

بعدش گفتم من هرکاری کردم تو فکر کردی برای این بوده که دل تو رو بدست بیارم و تا وقتی که این تفکرات تو ذهنت باشه رابطه ما هم راهی به جایی نمیبرد

بهش گفتم تو سنت خیلی کمه و حتی اگر تو این سن هم به من قولی میدادی حسابی روی حرفات باز نمیکردم که اونم تایید کرد و گفت خوبه که خودتم میدونی ولی من خوب و بدو تشخیص میدم

2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز