2752
2734
عنوان

تراژدی ناتمام عشق من (کاربرآقا)

| مشاهده متن کامل بحث + 2292 بازدید | 177 پست
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



همینجوری بعضی وقتا تو ذهنم میومد تصورش میکردم

کم کم تصورش میکردم که زنمه با هم داریم زندگی میکنیم همینجور کم کم بهش فکر کردم تا دیدم ازش خوشم اومده

اسمشو از اینجا میزارم رز

بابای رز با من نسبت فامیلی نزدیکی داره تصمیم گرفتم با پدرش اوکی بشم

اخر هفته ها همیشه زنگ میزدم به پدرش به یک بهونه ای دعوتش میکردم

همیشه میومد خونمون تحویلش میگرفتم

دیگه ارزوم شده بود که اخر هفته ها پدر و مادر رز بیان خونه مادربزرگش تا من برم اونجا رزو ببینم

چون فقط تعطیلی ها و جمعه ها پدر رز میرفت به مادرش سر میزد حالا مادر رز و خودش خیلی کم میومدن ولی من همیشه زنگ میزدم اونجا به یکی دیگه از فامیلامون و امار میگرفتم که ببینم کی اونجاست

ایا رز اینا هم اومدن یانه

دیگه کم کم رز رو به عنوان همسر اینده خودم میدیدم، میگفتم رزو به عنوان خانم ایندم انتخاب میکنم وسط این همه شور و نشاطم همیشه هم میگفتم یک درصد احتمال بده که رز تو رو نخواد،  باید خودتو برای اون روز هم اماده کنی که ضربه نخوری

2731

اینقدر اخر هفته ها میرفتم خونه مادربزرگش و با پدر رز اوکی بودم که کم کم شک اطرافیان هم برانگیخت ولی نه من سنی داشتم نه رز که خیلی بخوان تو نخش برن ولی میفهمیدن من الکی اینهمه نمیرم خونه کسی ولی اونجا هم دختر دم بختی نبود و فقط من به امید اینکه ایا رز بیاد یا نیاد میرفتم، شاید تو سال سه چهاربار میومدن اونجا ولی من همه تعطیلی ها اونجا بودم

یک وقتایی هم پیش میومد که خودشون میومدن خونمون

ما هم که خونه اونا نمیرفتیم چون شرایطش نبود مگه اینکه اتفاق خاصی بیفته

چند باری هم شد که چندتا خانواده باهم رفتیم بیرون که من هرموقع رز میدیم خلاصه یکجوری سر صحبت رو باهاش باز میکردم نه اینکه حرف عاشقانه ای بزنم همش شوخی بود اونم میخندید و جواب میداد منم خوشحال بودم از اینکه تونستم بخندونمش هر دفعه که میدیدمش و باهاش شوخی میکردم تا دفعه بعد که میدیدمش تو ذهنم بود و هر روز تداعیش میکردم تا دوباره میدیدمش

من خیلی تو فکر این موضوع بودم که با رز دوست بشم تازه بهش حس پیدا کرده بودم
فکر کنم رز دوازده سال بیشتر نداشت  شایدم کمتر، منم بچه بودم
گفتم میرم باهاش دوست میشم از همین بچگی مراقبش میشم که کسی دیگه مخشو نزنه تا وقتی بزرگتر شد مال خودم بشه،  یکی از همون روز هایی که رز هم من خونه مادربزرگ رز بودم هم رز اونجا بود نقشه چیدم که به یک طریقی شمارشو بگیرم البته فکر کنم شمارشو داشتم چون خط داداشش بود ولی میخواستم از خودش بگیرم که بتونم پیام بدم
رفتم تو نخش که یک نقشه ای بریزم، فقط همون روز رو وقت داشتم  ادم هم بود و کارساده ای نبود، نمیدونم از یک طریقی فهمیدم که اون تو گوشیش رمان میخونه
و علاقه به رمان داره
فقط منتظر بودم که تنهایی حرفمو بهش بزنم
بلاخره فرصت رسید و یکی یکی کسایی که اونجا بودند از خونه رفتند بیرون و داداشش هم دیدم یک لحظه اومد بیرون
فرصت رو غنیمت شمردم سریع رفتم تو خونه یکمی چرخیدم و سریع سر صحبت رو باز کردم
گفتم تو گوشیت رمان هست گفت اره گفتم تو گوشی منم چندتا هست میخوای رمانامو برات بفرستم تو هم از رمان های خودت برام بفرست
اونم قبول کرد و گفتم تو واتساپ برات میفرستم و شمارشو گرفتم
شاید همه این گفت و گوها یک دقیقه ای بیشتر طول نکشید و سریع کارو تموم کردم،  خیلی خوشحال بودم و انگار دنیا رو بهم داده بودن
شب رفتیم خونه خیلی خوشحال بودم رفتم سریع چندتا رمان از تو اینترنت پیدا کردم و اماده کردم برای فرستادن
فردا شد خیلی استرس داشتم بهش پیام دادم سلام و احوال پرسی کردم اولش گفت شما بعد خودمو معرفی کردم و شناخت رمان ها رو براش فرستادم اونم برام فرستاد بعدش اومدم کم کم سرصحبتو باهاش باز کنم که بهم گفت الان دیگه چیکار داری من یخورده جا خوردم بعدش خیلی جدی جواب دادم هیچی گفت پس بای منم گفتم بای
اون موقع بای تازه مد شده بود
اصلا نفهمیدم چی شد رزی که خودش شماره داده بود اینجوری کرد منم بهم بر خورده بود دیگه بهش پیام ندادم

دوران دبیرستان منم با خاطرات رز گذشت،  اینم بگم رز پنج سال از من کوچیکتره،  با خودم عهد کردم بعد از اینکه خدمت سربازیم تموم شد با واسطه به رز اعلام کنم که دوستش دارم ولی همیشه میخواستم خیلی زود از همین بچگی تا کسی مخشو نزده مال خودمش کنم تا به هیچکس دیکه دل نبنده خیلی میترسیدم که یکی زودتر از من بیاد جلو و کارو تموم کنه


گفتم صبر میکنم تا مدرسش تموم بشه منم میرم خدمت بعد بهش میگم اگر قبول کرد خب منم دیگه کم کم کار میکنم تا زندگیم جم و جور کنم و خیالمم از رز راحته

گذشت دبیرستانم تموم کردم رسیدم به دانشگاه هنوز ماشین نگرفته بودیم، اون موقع یک وقتایی زنگ میزدیم به بابای رز میگفتیم مثلا تو مسیر بیا ما رو هم تا فلان جا ببر

یک شب عروسی داشتیم که عروس و دوماد ربطی به پدر رز نداشت ولی زنگ زدم بهش که بیا بریم فلان جا عروسیه دور هم باشیم اونم اومد رفتیم خونه ما مشروب خوردیم (البته قبلا هم با هم خورده بودیم) چند نفر بودیم بعد بلند شدیم رفتیم عروسی بعد از اینکه عروسی تموم شد ما رو اورد خونه بعد گفت زنگ بزن به خالت اینا اگر وسیله ندارند تا برسونمشون گفتم اونا رو فلانی میرسونه گفت خب اوکی،  بعد دیدم گوشی منو برداشته شماره یک نفرو از تو گوشیم برداشت،  گفتم شماره کیو برداشتی گفت هیچکی با یک نفر کار داشتم بعد بهت میگم

منم دیگه گفتم اوکی

گذشت تا یک روز خالم اومد خونه ما نشسته بودند تو اشپزخونه حرف میزدند که من شنیدم

خالم به مامانم گفت بابای رز شب عروسی بهم زنگ زده منم شمارشو برای اولین بار بود میدیدم جواب دادم گفت که اگر ماشین نیست تا برسونمتون،  منم گفتم نه ما اومدیم خونه دیگه

بعدش گفت من شمارتون رو ازمهران گرفتم اگر اشکالی نداره تو گوشیم باشه که خاله بیچاره من هم از روی رودربایستی گفته اشکالی نداره وگرنه من به پاک بودن و معصومیت خاله خودم قسم میخورم

خلاصه من شنیدم بعد که خالم اومد تو اتاقم گفتم فلانی اون شب به تو زنگ زده گفت اره، بعد پرسید تو شماره منو بهش دادی گفتم که نه خودش شماره از تو گوشیم برداشته

گفتم خب اوکی دیگه کاریت نباشه

یعنی وقتی این موضوع رو فهمیدم دیگه خونم به جوش اومده بود و دنیا داشت دور سرم میچرخید،  من ناموسم همیشه برام خط قرمز بود و از این چیزا هیچوقت نشده بود بگذرم

ولی ایندفعه قضیه فرق میکرد، یک طرف بحث ناموس و ارزش و های خودم بود و از یک طرف حس و علاقم و عشقم به رز بود که اگر هر اتفاق ناگواری بین من و پدرش میوفتاد حتی یک کینه کوچیک چون پدرش بود باعث میشد که من رز رو از دست بدم، خیلی تو اون هفته با خودم کلنجا رفتم، خیلی فکر کردم که چیکار کنم، اگر بیخیال بشم پس ناموسم که بهش چشم دارند چی میشه، اگر بیخیال نشم رز چی میشه

تو اون هفته که داشتم فکرامو میکردم خیلی اتفاقی تو اینترنت به یک جمله ای رسیدم که باعث شد بدونم باید چه تصمیمی بگیرم

اون جمله این بود که

هیچ گاه به خاطر هیچکس

از ارزشهایت دست نکش!

زیرا اگر روزی آن فرد از تو دست بکشد

تو می مانی و یک من بی ارزش...!!


میدونم که مفهوم این جمله مال زمانیه که وقتی با یکی تو رابطه ای یا میخوای رابطه ای رو شروع کنی ولی اون موقع اینجوری تعبیرش کردم که اگر در آینده حتی یک درصد به رز نرسم تا اخر عمر عذاب وجدان دارم که چرا امروز سکوت کردم

دلو زدم به دریا و زنگ زدم به بابای رز گفتم اخر هفته یک سربیا سمت ما کارت دارم گفت چیکار داری،  گفتم تو بیا حالا

گفت وقت ندارما گفتم خب هفته دیگه بلاخره میبینمت،  گفت اوکی ولی بگو چیکار داری گفتم بیا میگم

گذشت تا هفته بعدش پدر رز اومد خونمون یک مقدار که گیر کرد دیگه میخواست بره که منم وسایلم رو جمع کردم گفتم میام دنبالت باید بیام شهر که فردا دانشگاه دارم، سوار ماشین شدیم خیلی استرس داشتم، یخورده دو دل شدم بعد پدر رز گفت خب چیکارم داشتی گفتم هیچی حالا بریم فعلا

گفت اینهمه زنگ زدی گفتم اره ولی فعلا بیخیال رفتیم جلوتر باز اصرار کرد دیگه شروع کردم به داد بیداد کردن که مگه من اون شب نگفتم که خالم وسیله داره نمیاد چرا شمارشو برداشتی و بهش زنگ زدی اونم جا خورد ولی سریع شروع کرد به مغلطه کردن هر جور خواست منو بپیچونه قضیه رو جور دیگه جلوه بده قبول نکردم که فکر کنه منو میتونه گول بزنه

خلاصه بعد از یک دعوای حسابی باهاش رفتیم تا رسیدیم به شهر و منم دیگه پیاده شدم رفتم

بعد از این ماجرا دیگه باهاش سرسنگین بودم ولی پدر رز از ترسش دیگه باهام خیلی خوب شده بود و همش سعی میکرد باهام خوب حرف بزنه و طوری رفتار میکرد که اصلا اتفاقی نیفتاده ولی من اصلا بهش محل نمیدادم، دیگه از اون موقع به بعد اصلا زنگ نمیزدم بهش مثل قبلا و کاری بهش نداشتم

گذشت تا دانشگاهم تموم شد و رفتم خدمت سربازی دیگه منم به خاطر ابروی خالم چیزی نگفتم و رابطم بعد از مدت ها یخورده ای با پدر رز بهتر شد، از دانشگاه تا خدمت شب و روزم شده بود رز دیگه داشتم از فکر کردن بهش دیوونه میشدم

اموزشیم که تموم شد افتادم تو شهر خودمون ولی یگانش خیلی سخت بود، یعنی قبلش همش تو این فکر بودم که بیفتم شهر خودم ولی وقتی افتادم تو این یگان سخت خیلی پشیمون شدم و همیشه میگفتم کاش دعا نمیکردم که اینجا بیفتم اینم یکی از اتفاقایی بود که بهش فکر میکردم و رسیدم، خدمت تو شهر خودم

خلاصه ده مایی خدمت کردم و فشار زیادی از لحاظ روحی روم بود

تصمیم داشتم ول کنم ولی گفتم ابروم میره علل خصوص جلوی پدر رز و خود رز

اوایل میگفتم بلاخره بعد از اتمام سربازی با رز صحبت میکنم و دوران شیرینم شروع میشه

ولی بعد از ده ماه دیدم فشار روحی امونمو بریده

نیاز به یک همدل دیدم که همدمم باشه، که بهم روحیه بده یک جوری از این بار روانی بیام بیرون و دغدم چیز دیگه ای باشه

گفتم پس از علاقم با رز حرف بزنم ببینم چی میگه،قرارم بعد از سربازی بود ولی امونم بریده شده بود

همونجوری که قبلا برنامه ریخته واسطه ای هم که مشخص کرده بودم همون خالم بود که اون اتفاق ها براش افتاد چون باهاش راحت بودیم، بهش گفتم اونم اول تعجب کرد که من دنبال این حرفام، چون من ادم ساکت و مرموزی بود و راز دلمو به هیچکس نمیگفتم بعدش گفت کیه این عروس خوشبخت منم گفتم فلانی

اونم گفت که حدس میزدم بعد قبول کرد که صحبت کنه باهاش تو تلگرام فقط گفت صبر کن که شرایط محیا باشه که کسی دوربرش نباشه بتونه جواب بده

منم گفتم باشه حواست باشه که رز از خانوادش میترسه و احتمال اینکه قبول کنه کمه ولی توکل بر خدا دیگه من فرداش رفتم خدمت و قرار شد هر اتفاقی افتاد بهم خبر بده،  منم که هرموقع میرفتم خدمت گوشیم خونه میذاشتم و خاموش بود

تا مرخصی بعدی که اومدم خونه کلی استرس کشیدم که چی میشه خدایا

اومدم خونه سریع گوشی رو روشن کردم دیدم خالم پیام داده

و اسکرین چتاشون رو فرستاده بود، اول که به خالم گفته بود برام زوده و قصد ازدواج رو ندارم بعد که یخورده بهش اصرار کرده بود گفته بود بزار فکرامو بکنم

بعدش خالم بهم گفت دیگه منتظر بمون ببین چی میشه باز هم توکل برخدا با کلی استرس رفتم خدمت تا دو روز دیگه دوباره برگشتم خونه، دوباره سریع هول هولکی گوشی رو روشن کردم دوباره برام اسکرین فرستاد که به خالم گفته بود من جوابم منفی هست

بعدش به خالم پیام دادم گفتم نظرت چیه خودمم باهاش صحبت کنم گفت که یک امتحانی بکن

دیگه خودم دست به کار شدم و بهش پیام دادم که من فلانیم و باهاتون صحبت دارم

اولش که گفت من با خالتون همه صحبت ها رو کردم و فکر نمیکنم حرفی باقی مونده باشه

گفتم خب دلیل جواب منفیتون چیه

گفت که من بهت حسی ندارم و همیشه مثل داداشم میدمتون و فکر نمیکردم همچین فکری در مورد من بکنید

گفتم مگه من حرف بدی زدم یا کار غیر عرفی خواستم بکنم

گفتش که نه ولی من انتظارش رو نداشتم

بعد گفت از دستم ناراحت نشی چون من دوست ندارم کسی از دستم ناراحت بشه

گفتم یعنی هیچ وقت امیدوار نباشم که نظرتون راجب من عوض بشه

گفت متاسفانه نه

بعدش خداحافظی کردم و به خالم گفتم ماجرا رو

اونم برای دلداری من گفت اشکال نداره دختر زیاده از اولم معلوم بود جوابش منفیه

فقط من و رز از هم دیگه و از خالم خواستیم که کسی از این ماجرا با خبر نشه

اون روز به چند تا چیز فکر کردم

یکی اینکه باید ابهت خودمو جلوی خالم حفظ میکردم و اصلا احساس شکست و غم رو توی خودم بروز نمیدادم

بهش گفتم من به خاطر فشارهایی که روم بود تصمیم به این کار گرفتم

الانم بچه نیستم که ناراحت بشم

یکی دیگه اینکه خداروشکر میکردم که اون زمان جلوی بابای رز وایستادم و اگر کاری نکرده بودم دردم دوتا میشد به خاطر همین یخورده اروم تر شدم

بعدش اینکه تصمیم گرفتم با این حرفای رز دیگه قیدشو بزنم چون جوابی نداد که منو امیدوار کنه و قبلا هم این احتمال جواب نه رو برای خودم گذاشته بودم که ضربه نخورم ولی اخر هر کاری کنی میزنه

دوباره رفتم سرخدمت، فشار سربازی یک طرف فکر رز یک طرف دیگه دردم دوتا شده بود اصلا به روی خودم نمیاوردم مخصوصا جلوی خالم ولی از تو داغون بودم

تصمیم داشتم که دوباره ول کنم دیگه امیدی نداشتم گفتم ادامه بدم که چی بشه،  عشقم که منو نمیخواد اینجا عذاب بکشم که چی

ولی باز نشستم فکر کردم الان اگر جا بزنم اول از همه رز میگه خوب شد که به همچین ادمی جواب رد دادم

گفتم بیخیال سعی کردم با همه سختی ها ادامه بدم، تو خدمت دیگه درس گرفته بودم که تو زندگی باید امادگی هر اتفاقی رو داشته باشی

هر ادمی ممکنه هر کاری ازش سر بزنه و هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست

کم کم اعتماد به نفسم بالاتر میرفت و از اون ادم خجالتی دیگه در اومده بودم و تبدیل شده بودم به یک ادم پروتر

رز رو هم با همه خاطرات و خوب و بدش یک تجربه میدونستم برای ایندم که تو انتخاب های بعدیم دقت کنم که دیگه ضربه ای نخورم

یک سالی از خدمتم گذشت، یادمه اولا که وارد یگان شده بودم حسرت منشی های یگان و ارشدا رو میخوردم

میگفتم اینا پارتی دارند چقدر کارشون راحته

ما باید بدبختی بکشیم خر حمالی کنیم، بعد از دوازده ماه خدمتم تو روزی که فکرشو نمیکردم یکی از استوارهامون که از اخلاق من خوشش اومده بود به فرمانده گروهان پیشنهاد داد که من منشی بشم

منم چون ادم منظمی بودم و سوتی چیزی نداده بودم قبول کرد

خیلی خوشحال بودم اون روز یکی از روز هایی بود که دوباره به خواسته ای که میخواستم بلاخره رسیدم، دیگه اوضاعم بهتر شده بود ولی واقعا مسئولیت سختی هم بود و همه چیز از بیرون قشنگ بود،  حالا یکسری مزیت هایی هم داشت خداروشکر،منم یخورده ارومتر شده بودم گذشت تا ارشدیت و چیزهای دیگه که اول خدمت برام حسرت و ارزو بود کم کم رسیدم، هر چند اخرای خدمتم بود ولی همشو تجربه کردم

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687