اون روز به چند تا چیز فکر کردم
یکی اینکه باید ابهت خودمو جلوی خالم حفظ میکردم و اصلا احساس شکست و غم رو توی خودم بروز نمیدادم
بهش گفتم من به خاطر فشارهایی که روم بود تصمیم به این کار گرفتم
الانم بچه نیستم که ناراحت بشم
یکی دیگه اینکه خداروشکر میکردم که اون زمان جلوی بابای رز وایستادم و اگر کاری نکرده بودم دردم دوتا میشد به خاطر همین یخورده اروم تر شدم
بعدش اینکه تصمیم گرفتم با این حرفای رز دیگه قیدشو بزنم چون جوابی نداد که منو امیدوار کنه و قبلا هم این احتمال جواب نه رو برای خودم گذاشته بودم که ضربه نخورم ولی اخر هر کاری کنی میزنه
دوباره رفتم سرخدمت، فشار سربازی یک طرف فکر رز یک طرف دیگه دردم دوتا شده بود اصلا به روی خودم نمیاوردم مخصوصا جلوی خالم ولی از تو داغون بودم
تصمیم داشتم که دوباره ول کنم دیگه امیدی نداشتم گفتم ادامه بدم که چی بشه، عشقم که منو نمیخواد اینجا عذاب بکشم که چی
ولی باز نشستم فکر کردم الان اگر جا بزنم اول از همه رز میگه خوب شد که به همچین ادمی جواب رد دادم
گفتم بیخیال سعی کردم با همه سختی ها ادامه بدم، تو خدمت دیگه درس گرفته بودم که تو زندگی باید امادگی هر اتفاقی رو داشته باشی
هر ادمی ممکنه هر کاری ازش سر بزنه و هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست
کم کم اعتماد به نفسم بالاتر میرفت و از اون ادم خجالتی دیگه در اومده بودم و تبدیل شده بودم به یک ادم پروتر
رز رو هم با همه خاطرات و خوب و بدش یک تجربه میدونستم برای ایندم که تو انتخاب های بعدیم دقت کنم که دیگه ضربه ای نخورم
یک سالی از خدمتم گذشت، یادمه اولا که وارد یگان شده بودم حسرت منشی های یگان و ارشدا رو میخوردم
میگفتم اینا پارتی دارند چقدر کارشون راحته
ما باید بدبختی بکشیم خر حمالی کنیم، بعد از دوازده ماه خدمتم تو روزی که فکرشو نمیکردم یکی از استوارهامون که از اخلاق من خوشش اومده بود به فرمانده گروهان پیشنهاد داد که من منشی بشم
منم چون ادم منظمی بودم و سوتی چیزی نداده بودم قبول کرد
خیلی خوشحال بودم اون روز یکی از روز هایی بود که دوباره به خواسته ای که میخواستم بلاخره رسیدم، دیگه اوضاعم بهتر شده بود ولی واقعا مسئولیت سختی هم بود و همه چیز از بیرون قشنگ بود، حالا یکسری مزیت هایی هم داشت خداروشکر،منم یخورده ارومتر شده بودم گذشت تا ارشدیت و چیزهای دیگه که اول خدمت برام حسرت و ارزو بود کم کم رسیدم، هر چند اخرای خدمتم بود ولی همشو تجربه کردم